«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ»
🔘حکایت فرزند قربانی کردن حضرت ابراهیم علیه السلام[1]
🔸مروی است: «روزی اسمعیل (ع) از شکار باز آمده بود، ابراهیم(ع) در او نظر کرد، او رادید با قامتی چون سرو خرامان و رخساری چون ماه تابان. ابراهیم(ع) را چون مهر پدری بجنبید و در دل او اثر محبت فرزند ظاهر گردید، در همان شب خواب دید که: امر حق_ سبحانه و تعالی تعالی_ چنان است که اسمعیل(ع) را قربانی کنی. ابراهیم(ع) در اندیشه شد که آیا این امری است ازرحمن یا وسوسه ای است از شیطان؟چون شب دیگر در خواب شد همان خواب را دید و دانست که امر حق - سبحانه و تعالی - است، چون روز شد به هاجر(س) مادر اسمعیل(ع) گفت:
این فرزند را جامه نیکو بپوشان و گیسوان او را شانه کن که وی را به نزدیک دوست برم.
هاجر(س) سرش را شانه کرد و جامه ی پاکیزه اش پوشانید و بوسه بر رخسار او زد، حضرت خلیل الرحمن علیه السلام گفت: ای هاجر! کارد و رَسَنی( طنابی) به من ده. هاجر(س) گفت: به زیارت دوست می روی، کارد و رَسَن را برای چه می خواهی؟
ابراهیم(ع) گفت: شاید که گوسفندی بیاورند که قربان کنند.
ابلیس"لَعِین" گفت: وقت آن است که مَکری سازم و خاندان نبوّت را براندازم، به صورت پیری نزد هاجر(س) رفت و گفت: آیا می دانی ابراهیم، اسمعیل را به کجا می برد؟
گفت: به زیارت دوست.
گفت: می برد او را بِکُشد.
گفت: کدام پدر پسر را کشته است، خاصّه پدری چون ابراهیم و پسری چون اسمعیل؟ !
ابلیس گفت: می گوید: خدا فرموده است.
هاجر(س) گفت: هزار جان من و اسمعیل(ع) فدای راه خدا باد؛ کاش مرا هزار هزار فرزند بودی و همه را در راه خدا قربان کردندی؛
ابلیس چون از هاجر(س) مایوس شد به نزد ابراهیم(ع) آمد و گفت: ای ابراهیم! فرزند خودرا مَکُش که این خوابِ شیطان است؛ ابراهیم(ع) فرمود: ای ملعون! شیطان، تویی.
گفت: آخردلت می آید که فرزند خود را به دست خود بکشی؟ ابراهیم(ع) فرمود: سوگند به آن خدای که جان من در قبضه قدرت اوست،اگر مرا از شرق عالم تا غرب عالم فرزندان بودی ودوست من فرمودی که قربان کنم، همه را به دست خود قربان کنم.
(ابلیس لعین) چون از حضرت خلیل الرحمن(ع) نیز نومید شد روی سوی اسماعیل(ع) نهاد و گفت: پدرت تو رامی برد بِکُشد.
گفت: از چه سبب؟
گفت: می گوید حق - عَزَّ و عَلَی - فرموده است.
گفت: حکم حق را باید گردن نهاد. اسمعیل دانست که شیطان است سنگی برگرفت و بدو افکند؛
و به این جهت حاجیان را واجب شد که در آن موضع سنگریزه بیندازند؛
و چون پدر و پسر به منی رسیدند ابراهیم(ع) گفت: ای پسر«اِنِّی اَری فی المَنامِ اَنِّی اَذبَحُکَ»؛
یعنی: « بدرستی که در خواب دیدم که تو را قربان می کنم» .
اسمعیل گفت:يَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ ۖ...؛
یعنی: « ای پدر اجرا کن آنچه را ماموری»؛ (2)
اما ای پدر! وصیت من به تو آن است که: دست و پای من را محکم ببندی که مبادا تیزی کارد به من رسد حرکتی کنم و جامه ی تو خون آلود شود و چون به خانه رسی مادر مرا تسلّی دهی.
پس ابراهیم(ع) به دلِ قوی دست و پای اسمعیل(ع) را محکم بست، (در این هنگام)خروش از ملائکه ملکوت برخاست که زهی بزرگوار بنده ای که وی را در آتش انداختند از جبرئیل(ع) یاری نخواست، و از برای رضای خدا فرزند خود را به دست خود قربان می کند؛
پس ابراهیم(ع) کارد بر حلق اسماعیل(ع) نهاد، هر چند قوت کرد نبرید.
اسمعیل(ع) گفت: ای پدر! زود فرمان حق را به جای آور.
ابراهیم ع فرمود: چه کنم هر چند قوّت می کنم نمی بُرَد.
اسماعیل ع گفت: ای پدر! درروی من نظر می کنی شفقت پدری نمی گذارد، روی من را برخاک نِه و کارد بر قَفا بگذار.
ابراهیم(ع) چنان کرد و کارد نَبُرید. اسماعیل(ع) گفت: ای پدر! سر کارد را به حلق من فرو بر،که در آن وقت آواز برآمد:
« ... یا ابراهیمُ قَد صَدَّقتَ الرُؤیا...»؛ ای ابراهیم خواب خود را درست کردی.[3]
یعنی ای آنچه را در خواب ماموریت یافتی انجام دادی.
دست ازاسماعیل بدار و این گوسفند را به جای او قربانی کن .
***
التماس دعا
یوسف شیخ
_________________
🔹پی نوشت:
1.معراج السعاده مرحوم ملا احمد نراقی، باب چهارم، مقام پنجم؛
تاریخ طبری،ج۱، ص۱۹۱- ۱۹۳.
2.سوره صافات، آیه ۱۰۲
3.سوره صافات آیات ۱۰۴ و ۱۰۵
┈┈•✾🌸✾•┈┈