محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۶ گاهی بعد از جلسه که کلی آدم نش
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 یک کلام بودنش ترسناک به نظر می رسید. حس می کردم مرغش یک پا دارد. می گفتم:((جهان بینی ش نوک دماغشه! آدمِ خود مچکربین))! در اردوهایی که خواهران را می برد، کسی حق نداشت تنهایی جایی برود، حداقل سه نفری. اصرار داشت:((جمعی و فقط با برنامه های کاروان همراه باشید!)) ما از برنامه های کاروان بدمان نمی آمد، ولی می گفتیم گاهی آدم دوست دارد تنها باشد و خلوت کند یا احیاناً دو نفر دوست دارند با هم بروند. در آن موقع، باید جوری می پیچاندیم و در می رفتیم. چند بار در این مواقع مچمان را گرفت. بعضی وقت ها فردا یا پس فردایش به واسطهٔ ماجرایی یا سوتی های خودمان می فهمید. یکی از اخلاق بدش این بود که به ما می گفت فلان جا نروید و بعد که ما به حساب خود زیرآبی می رفتیم، می دیدیدم به! آقا خودش آنجاست؛ نمونه اش حسینیهٔ گردان تخریب دوکوهه. رسیدیم پادگان دوکوهه. شنیدیم دانشجویان دانشگاه امام صادق(ع) قرار است بروند حسینیهٔ گردان تخریب. این پیشنهاد را مطرح کردیم. یک پا ایستاد که ((نه))، چون دیر اومدیم و بچه ها خسته ن، بهتره برن بخوابن که فردا صبح سرحال از برنامه ها استفاده کنن!)) و اجازت نداد. گفت:((همه برن بخوابن! هر کی خسته نیست، میتونه بره داخل حسینیهٔ حاج همت!)) ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿