محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۱۴ می خندید که:((چون اکثر دخترا
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 او که انگار از اول بله را شنیده، شروع کرد دربارهٔ آینده شغلی اش حرف زد. گفت دوست دارد برود در تشکیلات سپاه، فقط هم سپاه قدس. روی گزینه های بعدی فکر کرده بود؛ طلبگی یا معلمی. هنوز دانشجو بود. خندید و گفت که از دار دنیا فقط یک موتور تریل دارد که آن را هم پلیس از رفیقش گرفته و فعلاً توقیف شده است. پررو پررو گفت:((اسم بچه هامونم انتخاب کردم: امیرحسین،امیرعباس، زینب و زهرا)) انگار کتری آبجوش ریختندروی سرم. کسی نبود بهش بگوید:((هنوز نه به باره نه به داره!)) یکی یکی در جیب های کتش دست می کرد. یاد چراغ جادو افتادم. هرچه بیرون می آورد، تمامی نداشت. با همان هدیه ها جادویم کرد:تکه ای از کفن شهید گمنام که خودش تفحص کرده بود، پلاک شهید، مهر و تسبیح تربت با کلی خرت و پرت هایی که از لبنان و سوریه خریده بود. مطمئن شده بود مه جوابم مثبت است. تیرخلاص را زد. صدایش را پایین تر آورد و گفت:((دوتا نامه نوشتم براتون: یکی توی حرم امام رضا(ع)، یکی هم کنار شهپای گمنام ِبهشت زهرا)) برگه ها را گذاشت جلوی رویم، کاغذ کوچکی هم گذاشت روی آن ها. درشت نوشته بود.از همان جا خواندم، زبانم قفل شد.... ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿