محبان الزهرا سلام الله علیها
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 #رمان_قصه_دلبری #پارت_۱۸ مادرش زنگ زد تا جواب بگیرد. م
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 مسئول اعتکاف دانش آموزی یزد بود. از وسط برنامه ها می رفت و می آمد. قرار شد بعد از ایام البیض برویم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه عقد کنیم. رفته بود پیش حاج آقای آیت اللهی که بیایند برای خواندن خطبهٔ عقد. ایشان گفته بودند:((بهتره برید امام زاده جعفر (ع) یزد.)) خانواده ها به این تصمیم رسیده بودند که دوتا مراسم مفصل در سالن بگیرند: یکی یزد، یکی هم تهران. مخالفت کرد و گف:((باید یکی رو ساده بگیریم)). اصلا راضی نشد، من را جلو انداخت که بزرگترها را راضی کنم. چون من هم با او موافق بودم، زور خودم را زدم تا آخر به خواسته اش رسید. شب تا صبح خوابم نبرد. دورحیاط راه می رفتم. تمام صحنه ها مول فیلم در ذهنم رد می شد. همهٔ آن منت کشی هایش. از آقای قرائتی شنیده بودم:((۵٠٪ ازدواج تحقیقه و ۵٠٪ توسل.نمیشه به تحقیق امید داشت،ولی می توان به توسل دل بست)). بین خوف و رجا گیر افتاده بودم. با اینکه به دلم نشسته بود، باز دلهره داشتمد. متوسل شدم. زنک زدم حرم امام رضا(ع). همان که خِیرم کرده بود برایش. چشمانم را بستم. با نوای صلوات خاصه، خودم را پای ضریح می دیدم. در بین همهمهٔ زائران، حرفم را دخیل بستم به ضریح:((ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا /حلوا به کسی ده که محبت نچشیده)). همه را سپردم به امام(ع) هنذفری را گذاشتم داخل گوشم. راه می رفتم و روضه گوش می دادم. رفتم به اتاقم با هدیه اش ور رفتم: کفن شهید گمنام، پلاک شهید. صدای اذان مسجد بلند شد. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ❌ https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿