🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#پارت_۲٨
یک ماه بعد از عقد جور شد رفتیم حج عمره.
سفرمان همزمان شد با ماه رمضان.
برای اینکه بتوانیم روزه بگیریم عمره را یک ماهه به جا آوردیم. کاروان یک دست نبود؛ پیر و جوان و زن و مرد ما جزو جوان ترهای جمع به حساب می آمدیم.
با کارهایی که محمد حسین انجام میداد, باز مثل گاو پیشانی سفید دیده میشدیم. از بس برایم وسواس به خرج میداد.
در مدینه گیر داده بودم که کوچه بنی هاشم را پیدا کنیم.
بلد نبود, به استاد تاریخ دانشگاهمان زنگ زدم و از او سؤال کردم.
ایشان نشانی را دقیق ترسیم کرد.
از باب جبرئیل تا بقیع و قشنگ توضیح داد که حد و حریم کوچه از کجا تا کجاست.
هروقت میرفتیم, عربها آنجا خوابیده یا نشسته بودند. زیاد روضه میخواند, گاهی وسط روضه ها شرطه های سعودی می آمدند و اعتراض میکردند.
کتاب دستش نمی گرفت از حفظ میخواند.
هروقت مأموران
سعودی مزاحم میشدند، وسط روضه میگفت:((بر پدر همه تون لعنت)).
چند بار هم در مسجد الحرام نزدیک بود دستگیرش کنند. با وهابیها کل کل میکرد.
خوشم می آمد اینها از رو بروند.
از طرفی می دانستم اگر نصیحتش بکنم که بی خیال اینهاشو، تأثیری ندارد.
دوتایی بار اولمان بود میرفتیم مکه.
میدانستیم اولین بار که نگاهمان به خانه کعبه بیفتد، سه حاجت شرعی ما برآورده میشود.
همان استاد تاریخ گفت :((قبل از دیدن خانه کعبه اول سجده کنید بعد که تقاضای خودتان را از خدا خواستید، سراز سجده بردارید!))
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❌
#کپی_ممنوع
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿