🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمان_قصه_دلبری
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
هر موقع بی مقدمه یا بد موقع پیام میدادم میفهمیدم سرش شلوغ است. گوشی از دستم جدا نمی شد ۲۴ ساعته نگاهم روی صفحه اش بود، مثل معتادها هر چند دقیقه یک بار تلگرام را نگاه میکردم ببینم وصل شده است؟
یانه؟
زیاد از من عکس و فیلم می گرفت. خیلی هایش را که اصلا متوجه نمی شدم. یک دفعه برایم میفرستاد. عکس سفرهایمان را می فرستاد که《یادش بخیر پارسال همین موقع!》
فکر اینکه در چه راهی و برای چه کاری رفته است مرا آرام و دوری را برایم تحمل پذیر می کرد. گاهی به او می گفتم《 شاید تو و دیگران فکر کنین من الان خونه پدرم هستم و خیلی هم خوش میگذره؟ ولی این طور نیست. هیچ جا خونه خود آدم نمیشه دلتنگی هم چیزیه که تمومی نداره!》گرفتاری
شیرینی بود.
هیچ وقت از کارش نمیگفت《در خانه هم همین طور خیلی که سماجت می کردم چیزهایی میگفت و سفارش میکرد به کسی چیزی نگو حتی به پدر و مادرت!》
البته بعداً رگ خوابش دستم آمد کلکی سوار کردم. بعضی از اطلاعات را که لو می داد خودم را طبیعی جلوه میدادم و متوجه نمی شد روحم در حال معلق زدن است. با این ترفند خیلی از چیزها دستم می آمد. حتی در مهمانی هایی که با خانوادههای همکارانش دور هم بودیم باز لام تا کام حرفی نمیزدم می دانستم اگر کلمه ای درز کند، سریع به گوش همه میرسد و تهش.......
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
📚
#کتابخوانیتوصیهرهبری
ادامه دارد...
🍃به جمع محبان الزهرا سلام الله علیها بپیوندید
https://eitaa.com/joinchat/2921857276C987663e282
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿