روایت اندوهناک فرزند یک جانباز اعصاب و روان
.
محمد در رشته توئیتی نوشت:
اولین تصویرایی که از بابا یادمه صورت پر از اشکش بود وقتی که داشت دست و پای مامان رو میبوسید و عذرخواهی میکرد! مامان هم با بینی که ازش خون می اومد دستش روی شونههای بابا بود و سرش رو میبوسید و میگفت فدای سرت ... دست خودت که نیست ... فدای یه تار موت ...
بعد بابا من رو نگاه میکرد و میدید که ترسیدم و میگفت قربونت بشم بابا، میبخشی منو؟ اگه دوباره این جوری شدم تو نیای جلوها! بغلم میکرد، امن بود ... ولی از چند سال بعد منم میرفتم جلو ... باید میرفتم که مامان ضربههای کمتری بخوره، آخه ماشاءالله بابا درشت بود ...
وقتی تلویزیون فیلمی از بمبارون، انفجار یا صحنهای از جنگ نشون میداد، وقتی تو خیابون کسی دستش رو میذاشت رو بوق و ول نمیکرد، وقتی یه بچهای تو دوست و آشنا یه دفعه جیغ بلندی میکشید... بابا شروع میکرد به لرزیدن و کنترلش رو از دست میداد.
باید سرش رو موقع تشنج از لبه میز و مبل دور میکردیم. من میافتادم روش و دستاش رو میگرفتم و مراقب بودم که زبونش رو گاز نگیره، مامان هم مراقب پاهاش بود ... خیلی طول نمیکشید ... ولی بابا واقعا اذیت میشد ...
وقتی تموم میشد یه مدت کوتاهی گیج بود، بعد بلند میشد و با ترس سر و صورت و دست و پای ما رو چک میکرد که مبادا زده باشه و بلایی سرمون آورده باشه ... بابا رو سال ۶۳ موج انفجار گرفته بود و مامانم با اینکه میدونست سال ۶۴ به عنوان شوهر انتخابش کرد ...
🆔
@Tehranjebhe