یک روزی از روزها، توی بازار شلوغ و پر سر و صدای شهر، همه مشغول خرید و فروش بودند. هر کسی برای خرید چیزی به بازار آمده بود، یک گوشه از بازار یکی از فروشنده‌ها اسبش را به بازار آورده بود تا بفروشد. زیرا این اسب خیلی خیلی ناآرام و چموش بود و صاحبش را اذیت می‌کرد. آن مرد با خودش گفته بود: «به بازار می‌روم، اولین کسی که اسب راخواست، با قیمت پایین می‌فروشمش تا از دستش راحت بشوم!» همان روز امام حسن عسکری علیه‌السلام قصد داشت تا به بازار برود. امام به طرف فروشنده اسب رفت و خواست که اسب را بخرد، فروشنده هم طبق فکری که داشت اسب چموش را با قیمت خیلی خیلی پایین به امام فروخت. امام به یکی از همراهان‌شان گفتند: «لطفا این اسب را برای من زین کن». دوست امام با احتیاط به سمت اسب رفت و و  اسب را زین کرد. اسب آراااام ایستاده بود و تکان نمی‌خورد. انگار دیگر خبری از آن اسب بداخلاق و چموش نبود. فروشنده که دید اسبش آرام شده، گفت: «نه اسب را نمی‌فروشم!» پیش خودش فکر کرده بود حالا که اسبم رام شده، آن را با قیمت بیشتری می‌توانم بفروشم. امام هم گفتند: «باشد!» و به دوستشان گفتند: «اسب را به این مرد پس بده.» اما همین که فروشنده خواست افسار اسب را بگیرد، اسب دوباره چموشی کرد و فرار کرد. انگار اسب هم دلش می‌خواست پیش امام باشد. اما امام دیگر از اونجا دور شده بودند. فروشنده که دید اسبش فقط کنار امام رام شده، به سرعت اسب را پیش امام برد و گفت: «این اسب چموش است و اذیت می‌کند، اگر مایلید به شما می‌فروشم.» امام گفتند: «بله می‌دانم که چموش است.» بعد امام به سمت اسب رفتند و دستی به گوش‌های اسب کشیدند، نوازشش کردند و از آن به بعد آن اسب ناقلای چموش از برکت نوازش امام برای همیشه آرام و رام شد و دیگر صاحبش را اذیت نکرد. منبع: بحارالا نوار: ج ۵۰، ص ۲۵۱