🖼 📄داستانهایی از امام رئوف(علیه السلام) میهمان عابد: کوهستان بود ، امام پیاده شدند از اسب ، سیصد نفر هم همراهشان. 🍃عابد از غار بیرون آمد ، امام را دید رفت به استقبال ، آقا جان! چند سال است برای دیدنتان لحظه شماری می کنم ، می شود کلبه کوچکم را به قدومتان روشن کنید؟ امام اشاره کردند ، همه وارد غار شدند عابد مبهوت شده بود ،😳 سیصد نفر در غار کوچکش جا شده بودند ، چیزی برای پذیرایی نداشت ، امام مهربان نگاهش کرد ؛ هرچه داری بیاور سه قرص نان و کوزه ای عسل داشت ، گذاشت جلوی امام.🍯🍪🍪🍪 امام عبایش را کشید رویش و دعا خواند ، بعد از زیر عبا به همه نان و عسل داد ، همه که رفتند نان و عسل عابد هنوز آنجا بود! 🍯🍪🍪🍪 •┈┈••••✾•✏️•✾•••┈┈• مبلغ: خانم مجتبی زاده ╔═📖════╗ @mohtavayedaneshamoziyeshamim ╚════🎒🎒═╝