در این روزگار هر خانه نیاز به هیزم‌های زیادی دارد تا با آن غذا بپزند و در فصل سرما خانه را با آن گرم کنند. شخصی به نام «داوود بن أسوَد »برای خانه امام عسکری رحمت الله هیزم تهیه می‌کرد. یک روز امام او را صدا زد و به او چوب بزرگی داد و گفت:« این چوب را بگیر و به بغداد برو و به نماینده من در آنجا تحویل بده. » داوود خیلی تعجب کرد🤔 آخر بغداد شهر بزرگی است و هیزم‌های زیادی در آن شهر وجود دارد. چه حکمتی است که امام از او می‌خواهد این همه راه برود و این چوب را به بغداد ببرد؟ به هر حال سوار بر اسب خود شد و به سوی بغداد حرکت کرد. در میانه راه به کاروانی برخورد کرد. او خیلی عجله داشت. شتری جلوی راه او را بسته بود‌.🐪 با آن چوب محکم به شتر زد.🐪 تا شتر کنار برود و راه باز شود، ولی چوب شکست، شکسته شدن چوب همان و ریختن نامه‌ها همان ! گویا امام در داخل این چوب، نامه‌هایی را مخفی کرده بود و داوود از آن خبر نداشت. وای اگر مامور اطلاعاتی عباسیان این صحنه را ببیند چه خواهد شد؟ خون همه کسانی که اسمشان در این نامه‌ها آمده است ریخته خواهد شد. داوود سریع از اسب پیاده شد و همه نامه‌ها را جمع کرد و با عجله از آنجا دور شد . در این نامه‌ها جواب سوال‌های شیعیان نوشته شده بود، ولی امام عسکری علیه السلام برای ارسال آنها با مشکلات فراوانی روبرو بود. فکر می‌کنم با شنیدن این داستان با گوشه‌ای از شرایط سختی که بر امام می‌گذرد آشنا شده‌ای. ... ⛅️ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج⛅️ ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ https://eitaa.com/mohtavayetablighJameaAlZahra