حکایت ناب و آموزنده              حضرت يوسف وقتی عزیز مصر بود و در وقت قحطی برای مردم گندم توزيع مي نمود يك نوجوان سه بار آمد و گندم همراه خود بُرد. آخريوسف(ع) مجبورشد و به آن نوجوان گفت: اَی برادر به مردم يك بار گندم نمی رسد و اما تو چندمین بار است كه گندم ميبری دگر بس كن! هنوز بسيار مردم محتاج باقی مانده اند ! حضرت جبرییل که کنار یوسف ایستاده بودگفت: آیا او را مى ‌شناسى؟ گفت: نه، نمى‌ دانم كیست. جبرییل گفت: اى یوسف! این شخص با این لباس كهنه و پاى برهنه همان شاهدى ست كه تو را از اتهام نجات داد. این همان طفلك هست كه موقع تهمت زدن زليخا به تو، شهادت به پاك بودنت داد! حضرت به مأمور خود گفت: برو او را بیاور. او را آورد، يوسف (ع) آن نوجوان را درآغوش گرفت و امر نمود دروازه های خزاين را به روی او باز كنندهر قدر وهر چه ميتواند ببرد. سپس به ماموران گفت: براى او لباس و كفش بیاورید، به او پول و شغل متناسب با عقل و فهمش بدهیدوحقوقى نیز براى او قرار بدهید. جبرئیل تعجب كرد، حضرت یوسف(ع) گفت: چه شد؟ گفت: كرم خدا مرا متحیر كرد،آه از نهادم برآمد؛ كسى كه براى تو یک شهادت به حق داده، ببین براى او چه كار كردى؟ آن وقت بندگان خدا كه عُمرى مى ‌گویند: «أشهد أن لا اله الا الله» و به وَحدانیت او شهادت میدهند، در قیامت براى آنها چه خواهد كرد؟ خداوند جَل جَلالُه برای یوسف وحي كرد؛ كه ای يوسف ! تو يك بنده هستی يك نَفَر پاكی ترا ياد كرد، تمام خزانه ها را برايش باز كردی و اگر كسي پاكی مرا ياد كند ذكر مرا بكند آیا من چه برايش خواهم نمود...! *شما فكر كنيد خزانه های يوسف (ع) كجا و خزانه های خداوند جَل جَلالُه کجا! داد حضرت يوسف كجا و داد خداوند متعال كجا!!!!!! 🌍 🌷🇮🇷 🇮🇷🌷 @mojahedebasir ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈