مجردان انقلابی
#داستان قسمت سی و نهم هاشم مردم از در و دیوار زندان بالا میومدند. از داخل سلول میشد حرکات ساواک و
داستان_شب 🍁🍁🍁🍁 قسمت چهل با حس اینکه دارند روی یک چیزی منو هل میدن چشمام و آروم باز کردم. چشمام نور مهتابی هایی رو ميدیدند که تند تند از جلوی چشمام رد میشدند. چشمام و چرخوندم و مرد سفید پوشی رو دیدم که نفس نفس میزد و لبهاش تکون می‌خورد. صداهای دور و برم واضح نبود اما حس کردم توی بیمارستانم. بوی خون توی دماغم پیچیده بود و حالم رو بد می‌کرد. رمقی برای باز نگه داشتن چشمام نداشتم و دوباره بیهوش شدم 🍁🍁🍁🍁 صدایی مثل صدای دلنواز عزیز توی گوشم می‌پیچید. آروم چشمام و باز کردم و تصویر صورت غم زده عزیز کم کم برام واضح شد. چند باری پلک زدم و خوب نگاه کردم. خودش بود. عزیز.. به سختی صدامو سر دادم و نالیدم :عزیز.. عزیز :جون عزیز، عزیز قربونت بشه مادر، چه به روزت آوردند از خدا بیخبرا؟ الهی قربونت بشم مادر، حرف بزن با عزیز، حرف بزن عزیز مادر اشک های گرم عزیز روی گونه هام می‌چکید و بغض فروخورده ی منو قلقلک میداد. اشک سمجم از کنارچشمام جاری شد که عزیز با دیدنش بلند زد زیر گریه عزیز :الهی مادرت بمیره و نببینه تو اینطوری اشک می‌ریزی. +عزیز، من بیمارستانم؟ عزیز :آره مادر، بالاخره آزاد شدی مادر و پر شور تر از قبل گریه کرد +رحمان کجاست؟ حاجی چی شد،؟ ماه.. و سرفه ام گرفت و نتونستم اسمش و کامل بگم. عزیز :خودتو اذیت نکن مادر، اونا هم خوب اند توی بیمارستان اند خواستم دوباره از ماهگل بپرسم که صدای اشرف توی اتاق پیچید اشرف :الهی خواهر فدات شه داداش، الهی من بمیرم واست و به تختم نزدیک شد و بلند زد زیر گریه. حسابی شلوغش کرده بود. +سلام اشرف جان، چیزی نشده خوبم خواهر اشرف :چیزی نشده؟ داداش هفت ماه اسیر اون بی دین ها بودی ماکه مردیم و زنده شدیم و شانه هاش از شدت گریه بالا و پایین میشد. +خوبم خواهر، شلوغش نکن، خوبم عزیز دست منو محکم گرفت و گفت :کلی این چند ماه مردم و زنده شدم مادر، نمیدونی چی کشیدم به سختی دستشو گرفتم و گفتم :منم عزیز، اما مهم اینه که انقلاب پیروز شد و به هدفمون رسیدیم همون لحظه حاجی و رحمان با سرهای بانداژ شده وارد اتاقم شدند. حاجی :بالاخره بهوش اومدی مرد؟ +سلام حاجی، بالاخره تموم شد، دیدی حاجی؟ حاجی :تموم نشده هنوز مرد، هنوز تازه اول راهه اشک شوقم و پاک کردم و رو به رحمان گفتم :تو خوبی؟ رحمان :بهتر از هر موقع دیگه همون لحظه پرستاری وارد اتاق شد و بقیه رو مجبور به بیرون رفتن کرد. لحظه ی آخر روبه حاجی گفتم +حاجی میشه شما بمونی.؟ پرستار سمج با اعتراض گفت :نه آقا شما باید استراحت کنی وقت ملاقات تموم شده +خواهش میکنم فقط ده دقیقه پرستار :زود تموم کنیش وقتی پرستار رفت حاجی اومد کنارم و گفت :بگو پسرم، چیشده؟ +ماهگل حاجی، ماهگل کجاست؟ چه اتفاقی براش افتاده؟ حاجی نفس عمیقی کشید و گفت :ازش خبری ندارم هاشم.. بهت زده بهش نگاه کردم که تا رنگ صورتم و دید گفت :اما قول میدم تا شب یه خبری ازش پیدا کنم با التماس نالیدم :حاجی جون بچه هات برام پیداش کن، تو رو به هرکی که میپرستی و اونقدر پایین لباسش و کشیده بودم که روی من از مجبوری خم شده بود. حاجی :باشه پسرم آروم باش، تو فقط آروم باش +نمیتونم حاجی، تا ماهگل پیدا نشه نمیتونم آروم باشم حاجی :پیداش میکنیم نگران نباش ....... @mojaradan