مجردان انقلابی
#داستان قسمت چهل و نهم روز اول آموزشی الحق و الانصاف شیره وجودمون رو کشیدن بیرون. اونقدر روی زمین سی
قسمت پنجاه ماهگل صدای صحبت دختری رو با مامان از راه پله می‌شنیدم. خوب که دقت کردم فهمیدم که صدای سیماست. از توی اتاق مامان و صدا زدم +مامان؟ سیماست؟ -آره، میخاد تو رو ببینه +چرا نمیزاری بیاد تو؟ و دیگه صدایی از مامان بلند نشد. از جام بلند شدم و به سمت در رفتم که صدای مامان از توی سالن اومد _تو اتاقشه سیما :ممنون خانم محمدی از در فاصله گرفتم که صدای تقه در بلند شد. +بفرمایید در باصدای تیکی بلند شد و بعد صدای سیما توی اتاق پیچید _سلام ماهگل جونم، خوبی؟ خندیدم و دستامو باز کردم و گفتم +سلام عزیزم، خوش اومدی اومد توی بغلم و صورتمو بوسید. +چه خبرا راه گم کردی؟ _از ما خبری نیس که بعد صداشو آروم کرد و گفت :خبرا پیش شماست با تعجب گفتم +چطور؟ دستمو کشید و روی تخت نشستیم _برات ازطرف داییم یه نامه دارم +نامه؟ _آره +آخه من که.. _خودم میخونم، برای اینکه حرفاش یادش نشه رو کاغذ نوشته و بعد صدای خش خش کاغذی پیچید _بخونم؟ با استرس گفتم +بخون _سلام ماهگل خانم، میدونم بعد اون همه سختی که به خاطر کار من کشیدید شاید اصلا نخایید اسمم بیارید، اما خدای من شاهده که نه قصد آزار شما رو داشتم، نه قصد اذیت والده من ناخواسته در حق شما ظلم کردم و بابت همین روز و شب ندارم ازتون یک خواهش دارم، میخام قبل رفتنم ببینمتون. یه سری چیز ها هست که باید حضوری بهتون بگم. والده محترم شما هم اجازه دیدن شما رو نمیده اگه یه ذره دیگه پیشتون ابرو دارم دوشنبه این هفته ساعت شش عصر، راه آهن میبینمتون، نوکر شما، هاشم.. تمام کلماتش که بویی از رفتن داشت مثل پتکی به سرم می‌خورد +کجا میخاد بره؟ _داره میره کردستان +چرا؟ _مبارزه با گروهک های ضد انقلاب احساس کردم تمام بدنم یخ کرد. این بشر هیچ وقت آروم و قرار نداره. توی فکر فرو رفته بودم و نگران رفتنش و از همه مهمتر نبودنش بودم که دستای گرم سیما روی دستم نشست _میدونم ماهگل جون این حرفا برای من زوده و فضولیه، اما تو و دایی هاشم همو دوس دارین من مطمعنم، میشه به خاطرش بری و ببینیش، دایی خیلی دوست داره به خدا اشک توی چشمام جمع شده بود. دستمو گذاشتم روی دست سیما و گفتم +گیجم سیما، خیلی! _یعنی نمیخای بری؟ +نمیدونم، مامانم... _تو بگو میری من کمک میکنم لبخندی زدم که حس کردم از جا بلند شد و گونه مو بوسید +سیما؟ میشه به هاشم آقا چیزی نگی؟ _چرا؟ اون منتظره آخه +فعلا چیزی نگو، لطفا _باشه... اگه خواستی بری دوشنبه چهار عصر میام دم در خونه دایی +ممنون _خدافظ +خداحافظت و صدای بسته شدن در بلند شد. سرمو بین دستام گرفتم و بی اراده اشک ریختم. من به این مرد علاقه داشتم و نمیتونستم ازش دل بکنم اگه بره و دیگه نیاد چی؟ ...... @mojaradan