مجردان انقلابی
⚜قسمت هشتاد و چهارم ⚜ بهشتِ عمران 🌾 جارو سیخی بلند و برداشته بودم و جلوی در و جارو میزدم. بابا چند
⚜قسمت هشتاد و پنجم⚜ بهشتِ عمران 🌾 دستش و آروم از روی فرمون تکون داد و گفت :مطمعنی میخای ببینیش؟ سرمو تکون دادم که دوباره ادامه داد :من به خاطر خودمون میگم میترسم تله باشه برگشتم طرفش و گفتم :ما که نمیخوایم تا آخر عمر زیر بار این عذاب وجدان بمونیم نه؟ سری تکون داد و گفت :نه _پس حتی اگ پلیس هم باشه ما چیزی رو از دست نمیدیم، بهتر راحت میشیم دیگه چیزی نگفت و مسیر به سکوت گذشت با پروین توی یه پارک قرار گذاشته بودم تا چیزایی که ازم پنهون شده بود و ببینم این گذشته تار و مبهم باید برام روشن میشد بالاخره مسیر طی شد و به پارک رسیدیم کیفم و برداشتم و خواستم پیاده شم که سالار از دسته کیفم گرفت و گفت :منم باهات میام -نه تو بمون من خودم میرم +باهات میام مخالفتی نکردم. اتفاقا احتیاج داشتم که بیاد. راستش میترسیدم باهم وارد پارک شدیم و همون قسمتی که پروین قرار گذاشته بود رفتیم هنوز نیومده بود سالار مجبورم کرد روی نیمکت بشینم و کمی استراحت کنم و خود‌ش مشغول دید زدن اطراف شد کم کم داشتم از اومدن پروین نا امید میشدم که از دور دیدمش لاغر و تکیده با رنگی پریده بهم نزدیک میشد. سالار به طرفش رفت و چیزی بهش گفت اونم سری تکون داد و اومد جلو اونقدر از دیدنش خوشحال شده بودم که محکم بغلش کردم. توی بغلم بغضش ترکید و زد زیر گریه آروم سرش و نوازش میکردم که نالید :منو ببخش بهشته... ببخش با لبخند خیره شدم بهش و گفتم :تو که کاری نکردی برای چی... که حرفم با دیدن مامورایی که از پشت سر سالار و دستبند زده بودند نصفه موند. پروین از آغوشم جدا شد و پشتش و بهم کرد و زد زیر گریه همزمان دو تا خانم به طرفم اومدند و از بازو هام گرفتند. مثه ماهی که از آب جدا شده باشه ناباور لب میزدم اما صدایی ازم بیرون نمیومد چشمام صورت سالار و قاب گرفت که نگران بهم نگاه می‌کرد و لحظه آخر توی ون پلیس نشست و رفت دو تا مامور خانم منو و پروین و کنار هم نشوندند و حرکت کردیم دستام میلرزید و تمام بدنم یخ کرده بود صدای نفس های سنگین پروین مجبورم کرد بهش خیره شم سرش به سمت پنجره بود و آروم گریه میکرد نمیتونستم ازش دلگیر باشم اونم زمانی که درست شبیه من قربانی روزگار نامرد بود. با دستای دست بند زدم دستای استخونی شو گرفتم و محکم فشار دادم سرش چرخید طرفم و چونه ش شروع کرد به لرزیدن با نگاه های بی رمقمون بهم خیره شدیم و خودمون و سپردیم به جاده زندگی ..... @mojaradan