#داستان_شب
⚜قسمت هشتاد و پنجم⚜
بهشتِ عمران 🌾
دستش و آروم از روی فرمون تکون داد و گفت :مطمعنی میخای ببینیش؟
سرمو تکون دادم که دوباره ادامه داد :من به خاطر خودمون میگم میترسم تله باشه
برگشتم طرفش و گفتم :ما که نمیخوایم تا آخر عمر زیر بار این عذاب وجدان بمونیم نه؟
سری تکون داد و گفت :نه
_پس حتی اگ پلیس هم باشه ما چیزی رو از دست نمیدیم، بهتر راحت میشیم
دیگه چیزی نگفت و مسیر به سکوت گذشت
با پروین توی یه پارک قرار گذاشته بودم تا چیزایی که ازم پنهون شده بود و ببینم
این گذشته تار و مبهم باید برام روشن میشد
بالاخره مسیر طی شد و به پارک رسیدیم
کیفم و برداشتم و خواستم پیاده شم که سالار از دسته کیفم گرفت و گفت :منم باهات میام
-نه تو بمون من خودم میرم
+باهات میام
مخالفتی نکردم. اتفاقا احتیاج داشتم که بیاد. راستش میترسیدم
باهم وارد پارک شدیم و همون قسمتی که پروین قرار گذاشته بود رفتیم
هنوز نیومده بود
سالار مجبورم کرد روی نیمکت بشینم و کمی استراحت کنم و خودش مشغول دید زدن اطراف شد
کم کم داشتم از اومدن پروین نا امید میشدم که از دور دیدمش
لاغر و تکیده با رنگی پریده بهم نزدیک میشد.
سالار به طرفش رفت و چیزی بهش گفت اونم سری تکون داد و اومد جلو
اونقدر از دیدنش خوشحال شده بودم که محکم بغلش کردم.
توی بغلم بغضش ترکید و زد زیر گریه
آروم سرش و نوازش میکردم که نالید :منو ببخش بهشته... ببخش
با لبخند خیره شدم بهش و گفتم :تو که کاری نکردی برای چی...
که حرفم با دیدن مامورایی که از پشت سر سالار و دستبند زده بودند نصفه موند.
پروین از آغوشم جدا شد و پشتش و بهم کرد و زد زیر گریه
همزمان دو تا خانم به طرفم اومدند و از بازو هام گرفتند.
مثه ماهی که از آب جدا شده باشه ناباور لب میزدم اما صدایی ازم بیرون نمیومد
چشمام صورت سالار و قاب گرفت که نگران بهم نگاه میکرد و لحظه آخر توی ون پلیس نشست و رفت
دو تا مامور خانم منو و پروین و کنار هم نشوندند و حرکت کردیم
دستام میلرزید و تمام بدنم یخ کرده بود
صدای نفس های سنگین پروین مجبورم کرد بهش خیره شم
سرش به سمت پنجره بود و آروم گریه میکرد
نمیتونستم ازش دلگیر باشم اونم زمانی که درست شبیه من قربانی روزگار نامرد بود.
با دستای دست بند زدم دستای استخونی شو گرفتم و محکم فشار دادم
سرش چرخید طرفم و چونه ش شروع کرد به لرزیدن
با نگاه های بی رمقمون بهم خیره شدیم و خودمون و سپردیم به جاده زندگی
#ادامه_دارد.....
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan