🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان فـــــَتـــــٰــآح💖 قسمت سی و هشتم او می رود. من می مانم و یه قلب درمانده ی مبتلا.... از نرده ها می گیرم و روی پله ی آخر می نشینم چه حرف هایی شنیدم ، او چه گفت... در حیاط عمارت با صدایی باز می شود و بعد محکم بسته می شودشاید چیزی جا گذاشته بی هوا دستم به روسری و چادرم می رود و یه نفس عمیق می کشم صدای پا می آید و بعد هم در چارچوب در قامت سیمین خانم آشکار می شود ... _سلام به نشانه ی ادب از جا بر می خیزم و سلام می دهم. + سلام _امیر ارشیاء خونه اس؟ + خیر. _آهان . بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد ، می گوید: _راستی تو چرا اینجا نشستی ؟ + هیچی. اومدم به سکینه خانم سر بزنم , دیگه دارم میرم. _ آهان ، باشه خداحافظ. بی توجه می رود. اصلا نپرسید که چرا نمی مانم.. کفش هایم را به پا می کنم. . . . . یک هفته بعد .... حیاط را آب و جارو می کنم و به گل ها و درخت باغچه آب میدهم این کار را خیلی دوست دارم روی صندلی چوبی حیاط می نشینم درست همانجایی که او نشسته بود از آن روز که ان حرف ها را از زبانش شنیدم دیگر ماندن و کار کردن در ان محیط را نمی پسندیدم و میدانم به صلاح هیچ کداممان نبود که انجا دوباره مشغول به کار شوم. در کاری نیمه وقت به عنوان منشی در دفتر وکالت استخدام شدم و مادر هم خیاطی می کند حقوق مان کفاف زندگی را می دهد خدارا شکر امروز مادر از مسجد که آمد گفت : حاج اقا سماوات امام جماعت مسجد بعد از نماز به کناری صدام کرد و با مقدمه چینی گفت شخصی برای امر خیر به منزل شما میاد . پسر خیلی خوبیه من تاییدش می کنم شرایط هر دوشون خیلی شبیه به هم بود. به همین علت گفتم در جریان باشید ان شاءالله که خیره هر کمکی هم بود بنده در خدمتم .. ❤️ فدایی بانو زینب جان ❤️ @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸🌸