🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان فتاح💖
قسمت سی و نهم
اگر به من باشد دوست ندارم
پای خواستگار به خانه باز شود
با این شرایطی که مادر دارد نمی توانم او را تنها بزارم و به زندگی خودم فکر کنم
مادر می گوید باید سر و سامون بگیری..
اما هر که بیاید برایش شروطم را می گذارم
که از مادر جدا بشوم خدا نکند اگر مرا بخواهد باید قبول کند که مادرم هم باید کنارم باشد تسبیح را از تو جیبم در می اورم
رفتم تسبیحی شبیه تسبیح او خریدم. زیباست
نمی دانم دوستش دارم یانه
خدایا میدانی اهل گناه نیستم دوست داشتم امشب او می آمد....
نمی دانم چرا یهو اینطور شدم
خدایاااااااا
حلال اش را نصیبم کن
لعنت به شیطان اگر بخواهم کاری بکنم فکری بکنم که نارضایتی تو باشد
خدایا هرچی شما صلاح میدانی
حقیرتر و گنه کارم
تنهایم نگذار خدایا
مهره های تسبیح را جابه جا می کنم و با ذکر یافتاح آرام می گیرم
یا فتاح یا فتاح
یا فتاح فتاح
.
.
.
.
.
.
.زنگ در به صدا در می اید
کمی استرس دارم
مادر می رود و در را باز می کند
صدای احوال پرسی به گوش می رسد....
کمی که می گذرد
مادر صدایم می کند
چایی ها را درون فنجان می ریزم
چادرم را مرتب می کنم
و چایی به دست به راه می افتم .
❤️ فدایی بانو زینب جان ❤️
@mojaradan
🌸🌸🌸🌸🌸🌸