مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان فتاح💖 قسمت چهل نگاهم به قامت اش می افتد تعجب می کنم.. مادر چشم و ابرو می آید که چایی ه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان فتاح💖 قسمت چهل و یک قدم زنان وارد حیاط می شویم.. هر کدام در گوشه ایی از صندلی می نشینیم سکوت کرده نمی دانم به چه می اندیشد.. با اینکه دلم با دلش همراه است اما چشم هایم را می بندم و در پوشی روی دلم می گذارم... محکم می گویم: _نمی خواهید شروع کنید؟ آرام می گوید : - شما اول بفرمایید. جدی می گویم: -باشه من شروع می کنم. لبخندی می زند و می گوید : _ بله خواهش میکنم . بفرمایید.. محکم می گویم : _ من به شما حسی ندارم... مثل برق گرفته ها در لحظه سرش به سمتم بر می گردد و متعجب نگاهم می کند. زیر نگاهش آب می شوم. و عرق می کنم.. منتظر نگاهم می کند… جوابی برایش ندارم.. با صدای مردانه اش می گوید : _ میشه جمله تون رو یکبار دیگه تکرار کنید ؟ سرم را پایین می اندازم. نفس عمیقی می کشد میدانم الان ابروهایش درهم است می گوید : _متوجه ی منظورتون نمیشم. شما هیچ احساسی نسبت به من ندارین؟ سکوت میکنم. خدایا به من توان بده بتوانم صحبت کنم... ❤️فدایی بانو زینب جان ❤️ @mojaradan 🌸🌸🌸🌸🌸