┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
#سفیر
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش۳۷:
استاد پرسید:
«سخنرانی هروه رو گوش کردی؟»
گفتم:
«بله»
- بیست سال قبل توی یک کنفرانس یه سخنرانی داشتم. اون روز، بعد از تموم شدن حرف های من، حضار همین قدر با شور و حرارت برای من دست زدن و تشویقم کردن...
- خیلی خوبه.
- اما اون روز من دقیقاً برعکس حرف هایی رو که امروز هروه زد، ثابت کرده بودم...
بیست سال با نظریه هام کنفرانس دادم و برام دست زدن... و امروز هروه خلاف اون حرفها رو ثابت می کنه و براش همون قدر دست می زنن...
- «حضار» کارشون دست زدنه... این تویی که باید بدونی زندگیت رو داری وقف اثبات چی می کنی...
- می فهمی دخترم؟ این مهم ترین درس زندگی من بود.
به حرف استاد خیلی فکر کردم. استاد آدم فهیمی بود که این موضوع ذهنش رو درگیر کرده بود. کاش توی دنیایی زندگی میکردم که استاد هایش حکیم بودن. کاش استادی داشتم که علم رو با حکمت یاد می داد.
.....🍀.....
«یه عالم جامع الشرایط بی حجاب»
اون روز خوابگاه یه جوری بود. به علت این که دیگه داریم به آخر سال نزدیک می شیم و بچه ها کم کم به فکر جمع کردن بند و بساط رفتن به کشورهاشون هستن، نه! کلاً یه جوری بود؛ یه جور ناجور! اول از همه این که عرب جماعت در گوش هم پچ پچ میکردن. این ها هم که نه «پ» دارن نه «چ». خودتون حساب کنید که چه قدر سختشون بود! ☺️
بعد هم از شلوغی دارودسته ی نائل اینا خبری نبود. بالأخره همیشه یک جماعت ذکور، به عنوان مهمان های خانم، برای شام، توی راهرو و آشپزخونه ولو بودند. و از همه مهم تر دوستش منیر، که یک پسر مراکشی بود و نائل بدون اون روزش شب نمی شد.
امبروژا در این باره چیزی نمی دونست. خودش هم دنبال یکی می گشت که بپرسه. به رسم فضولی دل و قصد فزونی علم، دوتایی راه افتادیم دنبال یه آدمی که در جریان باشه. یهو شد قحط آدم! با خودم گفتم:
«عیبی نداره؛ بالأخره یک نفر پیدا می شه به دادمون برسه.»
رفتیم توی آشپزخونه یکی از دخترای فرانسوی، ساکت و آروم مشغول صاف کردن ماکارونی بود. اما از اون مهم تر یه آقای مسن خیلی چاقِ روزنامه به دست بود که رو به روی در، پشت میز شام، نشسته و با کت و شلوار سورمه ای و بلوز نخودی و کراوات بنفش و یک بوی عطر خیلی تند که توی هوا این ور و اون ور می رفت. گرچه همه جور تمهیداتی اندیشیده بود که معلوم نشه، داد می زد که از یکی از کشورهای آفریقایی عرب زبونه.
وارد آشپزخانه که شدیم هر دو نگاهمون افتاد به اون آقا. امبروژا گفت:
«اُ...اُ... ما با یک جنتلمن طرفیم!»
به نظرم صداش اون قد بلند بود که طرف بشنوه. آروم بهش گفتم:
«هی فقط من و تو نیستیم که فرانسه حرف میزنیم. نصف بیشتر آدم هایی که اینجان فرانسه زبون هستن.»
با هیجان و به انگلیسی گفت:
«خیلی چاقه.»
گفتم:
«و همه آدم هایی که اینجان انگلیسی بلدن.»
به طرز مسخره ای گفت:
«خدای من... چه قدر بدبختم!»
دختر فرانسوی با لبخند اومد سر میز. حرفی نمی زد فقط لبخند می زد.
ازش پرسیدم:
«پس بقیه کجان؟»
- کدومشون؟
- چه می دونم همونایی که هر شب این جا بودن... مـغی، دینـش، سیلون، نائل، منیر، ویدد،...
- توی سالن بیلیارد جلسه است. نائل و بقیه هم...
با شیطنت شونه هاش رو بالا داد:
«نمی دونم!»
اون آقا روزنامه اش رو جمع کرد. انگار منتظر چیزی بود. به روی خودم نیاوردم. راستش از خودش و تیپ و قیافه ای که به خودش گرفته بود خوشم نیومد.
نائل از در اومد تو. یهـو بالاخره یه نفر پیداش شد که بشه ازش سؤال کرد.
امبروژا پیش دستی کرد:
«سلام. تو نمی دونی چرا امروز همه گم شده ن؟»
نائل که رفتارش مهربون تر از روزهای قبل بود گفت:
«کسی گم نشده! حتماً دارن آماده می شن برای شام.»
………………………………………
@mojaradan
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄