🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#پسر_بسیجی_دختر_قرتی✨
#پارت_35
آفرین دختر خوب حالا هم بهتره خوب استراحت کنی عین میت شدی سرحال که شدی بهتر تصمیم می گیری
بعد از یه استراحت حسابی و کلی فکر کردن انرژی تازه ای پیدا کردم ته دلم امیدی بود که نمیدونم از کجا بود ولی امید داشتم امیر علی عشقم رو بپذیره
بعد از چند روز فکر کردن و حسابی بالا پایین کردن موضوع تصمیم گرفتم هم تسبیح رو بهش پس بدم هم حرف دلم رو بزنم
با استرس سمت اتاقش رفتم عرق سردی روی بدنم نشسته بود قلبم توی دهنم می کوبید تا جلوی اتاق چند بار از کار م پشیمون شدم ولی با این فک ر که این آخرین فرصت ه خودم رو آروم می کردم
با صدای امیر علی که می گفت:
-بفرمایید داخل
داخل شدم:
سلام...
با مکثی جوابم رو داد:
-سلام بفرمائ ید؟
-راستش می خواستم اگه میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم آخه کار مهمی دارم
-بله فرمایید در خدمتم
انگار از دفعه های قبل خیلی آرومتر شده بود چون دیگه بیرونم نکر د با استرس تسبیح توی دستم رو فشردم و سمت در رفتم در رو بستم با اینکه تعجب کرده بود ولی چیزی نگف ت روی صندلی نزدیک میزش نشستم استرسم بیشتر شده بود و نمی تونستم حرفی بزنم چند دقیقه که گذشت با صداش به خودم اومدم:
خانم مجد مشکلی پیش اومده حالتون خوبه؟
-بله...بله راستش نمیدونم چطور بگم یعنی...
-راحت باشید اگه کمکی از دستم ساخته باشه دریغ نمیکنم
- کمک که یعنی....
کلافه پوفی کشیدم و چشمام رو بستم با خودم گفتم
- چه مرگته دریا ؟ یادت رفت این آخرین فرصته جون بکن دیگه
با همون چشمای بسته گفتم :
-من دوستت دارم
نفس راحتی کشیدم و چشمام رو باز کردم چشماش از تعجب اندازه توپی باز شده بود از شرم لبم رو گزیدم خیلی بد گفتم ولی چه میشه کرد ؟دیگه گفته بودم
با صداش به خودم خومدم :
-نفهمیدم منظورتون چیه؟
-خوب...خوب... یعنی من ... مدتیه یعنی چند وقته فکر می کنم به شما ....علاقه دارم یعنی چون داشتید می رفتید مجبور شدم بگم یعنی من....
- بسه .. بسه خواهش میکنم معلومه چی دارید میگید ؟
-آره خوب من ...
- نمیخواد تکرار کنید خانم اصلا ببینم شما چطور اسم این حس بچه گانه رو علاقه میزارید
با بغض گفتم:
نویسنده : آذر_دالوند
🍁🍁🍁🍁🍁🍁