🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت149
در قسمت راست مغازه یک فرو رفتگی بزرگی بود به اندازهی دو الی سه متر که داخلش یک کابینت و روی آن یک اجاق خیلی کوچک بود با کتری و چند استکان، پس میتوانستم ناهار بیاورم و اینجا گرم کنم. قسمت انتهای مغازه پشت یک پردهی شیری رنگ یک روشویی خیلی کوچک قرار داشت.
تقریبا همه چیز جور بود فقط نمیدانستم چه ساعتی باید به خانه برمیگشتم و مغازه را به که میسپردم.
نگاهی به کولهپشتیام انداختم. تابلوهای زیادی با خودم آورده بودم که در ویترین بگذارم ولی همان سرگردانی اجازه نداد این کار را بکنم.
کوله را در گوشهایی گذاشتم و وسایل سوزن دوزیام را از داخلش بیرون آوردم.
میتوانستم تا وقتی مشتری نیست از وقتم استفاده کنم و کارهایم را انجام دهم. به قول مادر بزرگم
" دست که بیکار باشه فکرت هزار راه میره."
هیچ وقت نفهمیدم چرا جسم و ذهن آدمی اینقدر با هم اختلاف دارند.
چند ساعتی گذشت و بالاخره یک مشتری داخل مغازه شد. از جایم بلند شدم و با خوشحالی ماسکم را زدم.
–بفرمایید.
خانم جوانی پرسید:
–ببخشید به من گفتن اینجاها یه کافی شاپ هست، اسمش...به صفحهی موبایلش نگاه کرد...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
–بله، هست. چند متر بالاتره، ولی فکر نکنم باز باشه.
–به خاطر کرونا؟
سرم را کج کردم.
–بله دیگه.
–آهان، البته من کاری با کافی شاپ ندارم، اونجا قرار دارم.
به محض رفتن او خانم دیگری وارد شد و شروع به نگاه کردن به اجناس کرد. اول قسمت اسباب بازیها را از نظر گذراند بعد به قسمت لوازم التحریرها رفت و ایستاد و چند دقیقهایی با دقت نگاه کرد.
نگاههایش طولانی شد و من هم خسته از ایستادن پرسیدم:
–چیزی مد نظرتون هست؟ میخواهید کمکتون کنم؟
زیر لب گفت:
–نه ممنون.
دوباره به قسمت اسباب بازیها رفت و دقیقتر از قبل نگاه کرد، انگار بیشترقیمتها را با هم چک میکرد.
حوصلهام سر رفت و نشستم.
مشتری سمج دست بردار نبود، احساس کردم با پاییدنش وقتم تلف میشود. بیخیالش شدم و کارگاه سوزن دوزی را برداشتم و شروع به دوختن کردم.
نمیدانم چقدر گذشت که جلوی ویترین پیشخوان ایستاد. فکر کردم انتخابش را کرده، نگاهش کردم، ولی او محو نگاه کردن به ویترین پیشخوان بود.
–بعد از شاید ده دقیقه دستش را دراز کرد و به مداد پاککنی در ویترین اشاره کرد.
–ببخشید، این پاک کن چنده؟
کوچکترین پاککنی بود که داشتیم.
قیمتش را نگاه کردم و گفتم:
ابروهایش بالا رفت.
–چقدر گرون شده؟
تعجب کردم، چون آن مداد پاک کن قیمتی نداشت. با خودم فکر کردم چقدر مردم توانایی خریدشان پایین آمده.
دلم برایش سوخت.
مداد پاککن را مقابلش گذاشتم.
–قابل شما رو نداره.
–ممنون.
–بی تعارف گفتم.
مردد نگاهم کرد.
–پس میشه اون بزرگه رو بدید و کم حساب کنید؟
با تردید کاری که گفته بود را انجام دادم.
کیفش را که باز کرد دیدم چند تراول داخل کیفش است.
دستش را که دراز کرد مداد پاک کن را بردارد دیدم چند النگوی طلا به دستش است.
با تعجب نگاهش کردم.
تشکر کرد و رفت.
دفتر را باز کردم و جنس فروخته شده را یادداشت کردم. بقیهی پولش را هم از کیف خودم داخل دخل انداختم.
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´