🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت292
–والله مادربزگتون جوری بهش می رسه که انگار همهی کس و کارشه. فکر کنم دختره بخواد بره هم حاج خانم نذاره،
التماس آمیز مادر را نگاه کردم.
–بذارید یه مدت بمونه مامان. اگه ما ولش کنیم باید بره گوشهی خیابون. با این اوضاعِ غذا خوردنش حتما از گرسنگی می میره.
مادر سرش را تکان داد.
–آره بابا، بیچاره حاج خانم از صبح پاشده، پول داده محمد امین رفته براش حلیم خریده. می گه فعلا نمیتونه خوب غذا رو بجوه. من خودم رفتم که کاسهی حلیم رو براش بذارم رو پاش تا بخوره، با همون زبون بی زبونیش خواست تشکر کنه، اون قدر دهنش بوی بد می داد که دلم براش سوخت. فکر کنم به خاطر نجویدنه دیگه.
محمد امین رو فرستادیم براش مسواک خرید. حاج خانم گفت فقط قبل هر وضو باید مسواک بزنه، همین باعث می شه زودتر حالش خوب بشه. این جوری فکر کنم روزی پنج شیش بار باید مسواک بزنه.
رستا نوچ نوچی کرد و نگاهش را به من داد.
–کار مادر بزرگم سخته شده ها! ولی در مورد مسواک زدن قبل وضو، واقعا معجزه می کنه. البته باید مداومت کنه، ان شاءالله زودتر از دست این انرژیای منفی راحت بشه.
بعد رو به من ادامه داد:
–می گم برو صبحونت رو بخور بعد بیا با هم حرف بزنیم.
بی توجه به حرفش نگاهم را به مادر دادم.
–مامان چرا این کار رو با ما میکنید؟
مادر که انگار انتظار همچین حرفی را داشت و جوابش را از قبل آماده کرده بود، بیمعطلی گفت:
–به خاطر خودت. می خوای فردا همین بلاها رو سر تو هم بیارن؟ (به طبقهی بالا اشاره کرد.)
رو به رستا گفتم:
–رستا، تو ازشون بپرس؛ چرا مامان و بابا به علی گفتن ما از این وصلت پشیمون شدیم؟ الانم بابا به محمد امین گفته بره جنسای من رو از مغازه جمع کنه بیاره. حتی به خودمم چیزی نگفته.
رستا هم بغض کرد.
–چی بگم؟ منم همین الان که تو رفته بودی دستشویی از ماجرا خبردار شدم.
مامان اینا اخلاقشون خیلی عوض شده. امروزم مامان نمی ذاشت بیام این جا. می گفت یا برو خونهی خودت یا برو خونهی مادرشوهرت.
من به زور اومدم. شاید نمیخواستن من فعلا چیزی از ماجرا بدونم.
اصلا نمیدونم چرا یهو این تصمیم رو گرفتن! بعد از اون همه تحقیق و زحمت، ما چیز منفی از علی آقا ندیدیم. حالا من حیرونم با یه روز نبود تو چه اتفاقی افتاده که مامان و بابا نظرشون عوض شده؟!
لیلافتحیپور
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´