💗رمان سجاده صبر💗قسمت پنجاه سوم +سهیل، به جای اینکه دکمه های اون ماس ماسک رو هی بزنی بیا بشین ببینیم چه خاکی باید تو سرمون بریزیم سهیل برگشت رو به مادرش و گفت: - شما پیش بچه ها بمونید، من و کامران میریم دنبالش +کجا میخواین برین؟ سهیل که همچنان با گوشیش ور میرفت گفت: -هر جایی که آدمیزادی بتونه رفته باشه کامران که در حال بلند شدن بود گفت: بریم. سهیل که گوشی دم گوشش بود چند لحظه ایستاد و بعد با صدای نخراشیده ای داد زد: -تو کدوم گوری هستی؟ گوش همه تیز شده بود، معلوم بود که سهیل داره با فاطمه صحبت میکنه، سهیل گفت: -آروم باشم؟! ... بهت میگم کجایی؟ ... چرا؟ چی شده؟ ... کدوم بیمارستان؟ ... وایستا الان میام ... معلوم نبود فاطمه چی میگه، اما سهیل که صورتش سرخ شده بود دوباره صداش رو بلند کردو با غیض گفت: -حرف نزن ... وایستا اومدم. بعد هم بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد. سهیل که میدونست الان باید برای همه توضیح بده چی شده، خودش پیش دستی کرد و در حالی که به سمت لباسهاش میرفت گفت: - تصادف کرده، چیزیش نیست، الان میرم دنبالش و میارمش بعد هم بدون توجه به ادامه سوالات رو به آقا کمال گفت: - بابا میشه ماشینتو ببرم؟ کامران فورا گفت: +بهتره من و سها هم بیایم، با ماشین ما میریم بعد هم رو به سها کرد و گفت: + فوری حاضر شیا، ما پایین منتظریم سها هم باشه ای گفت و فورا لباس پوشید و هر سه تا رفتند. آقا کمال و طناز خانوم هم نگران منتظر موندند. هر سه تا توی راهروهای بخش اورژانس دنبال فاطمه میگشتند، اما خبری نبود. سها گفت: +آخه این دختره کجاست؟ سهیل هم که کلافه بود با صدای گوشی به خودش اومد، گفت: -تو اورژانسیم، تو کجایی؟ ... باشه بعد به سمت در خروجی رفت و به سها و کامران گفت: - بیرون تو محوطه نشسته هر سه تا از در بیمارستان خارج شدند و محوطه رو بررسی کردند، هوا تاریک بود، اما روی یکی از نیمکتها فاطمه دیده میشد که براشون دست تکون میداد. سها که حسابی ذوق کرده بود فورا به سمتش دوید، سهیل و کامران هم پشت سرش راه افتادند. -الهی قربونت برم، چت شده؟ بعد هم سخت فاطمه رو بغل کرد، فاطمه آروم گفت: + چیزیم نیست خوبم. اما همون جا توی آغوش سها وقتی چشمش به چشمهای سهیل افتاد سرش رو پایین انداخت، عصبانیت از چشمهای سهیل میبارید مخصوصا وقتی پای گچ گرفته فاطمه رو دیده بود. فاطمه به کامران و سهیل هم سلام کرد، اما فقط کامران جواب داد و احوال پرسی کرد، سهیل دست به سینه ایستاده بود وفقط نگاهش میکرد. سها که فهمیده بود اوضاع خرابه فورا گفت: -خوب بیا بریم خونه، الان مامان و بابا ناراحت میشن، هیچ کس چیزی نگفت، فقط کامران رو به سها کرد و گفت: + بیا بریم ماشینو بیاریم تو، فاطمه خانوم با این پاش نمیتونه تا سر در بیاد. اما سها گیر داد: -تو خودت برو بیار دیگه. کامران هر چقدر به سها اشاره کرد که بیاد و بذاره این دو تا تنها باشن فایده ای نداشت تا اینکه بالاخره با عصبانیت به سها گفت: +بیا کارت دارم و بدون اینکه اجازه بده سها حرفی بزنه راه افتاد، سها هم که حرصش گرفته بود غر غر کنان دنبالش رفت و گفت: -چیه؟ که کامران دستش رو گرفت و کشیدتش و رفتند. .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´