✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙 ✈️ ✈️ صداي قدم هاي کسی که به پله ها نزدیک می شد تو سالن پیچید . و پشتش صداي چندتا زن . با سرعت از هم فاصله گرفتیم . قلبم به شدت خودش رو به دیواره ي سینه م می کوبید . هول کرده بودم . سریع به بالاي پله ها نگاه کردم . خوشبختانه هنوز سر و کله ي کسی پیدا نشده بود و این نشون می داد کسی ما رو ندیده . حال پویا هم دست کمی از من نداشت . چون اونم هول کرده نگاهش به بالاي پله ها بود . با پیدا شدن هیکل خاله حمیده م بالاي پله ها برگشت به سمتم . پویا – بپوش بریم . نمی ذارن دو دقیقه خوش باشیم . خنده م گرفت از جمله ي آخرش . بدجور خورده بود تو پرش . از روزي که با هم آشنا شدیم تا شب عروسی اجازه ي این زیاده رویا رو بهش نداده بودم . حتی بعد از خواستگاري رسمی مادرش . تموم مدت به بهونه ي فکر کردن براي جواب دادن بهشون کمی محدودش میکردم 💙 💙 به قلم گیسو پاییز .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´