✈️💙✈️💙✈️💙✈️💙
✈️
#قسمت۸
✈️
#آدم_و_حوا
صداي قدم هاي کسی که به پله ها نزدیک می شد تو سالن پیچید . و پشتش صداي چندتا زن .
با سرعت از هم فاصله گرفتیم .
قلبم به شدت خودش رو به دیواره ي سینه م می کوبید . هول کرده بودم . سریع به بالاي پله ها نگاه کردم . خوشبختانه هنوز سر و کله ي کسی پیدا نشده بود و این نشون می داد کسی ما رو ندیده .
حال پویا هم دست کمی از من نداشت . چون اونم هول کرده نگاهش به بالاي پله ها بود .
با پیدا شدن هیکل خاله حمیده م بالاي پله ها برگشت به سمتم .
پویا – بپوش بریم . نمی ذارن دو دقیقه خوش باشیم .
خنده م گرفت از جمله ي آخرش . بدجور خورده بود تو پرش .
از روزي که با هم آشنا شدیم تا شب عروسی اجازه ي این زیاده رویا رو بهش نداده بودم . حتی بعد از خواستگاري رسمی مادرش . تموم مدت به بهونه ي فکر کردن براي جواب دادن بهشون کمی محدودش میکردم
💙
#رمان_خوان
💙 به قلم گیسو پاییز
.•°``°•.¸.•°``°•
@mojaradan •.¸ ¸.•
°•.¸¸.•°`
¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)
(¸.·´ (¸·´ .·´