#داستان_شب
عینک سیاه
در
#آخرین لحظات سوار اتوبوس شد. روی اولین صندلی نشست. از
#كلاس های ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت كه
#مسیر خلوت بود. اتوبوس كه راه افتاد نفسی تازه كرد و به دور و برش نگاه كرد.
پسر جوانی روی
#صندلی جلویی نشسته بود كه فقط می توانست نیمرخش را ببیند كه داشت از
#پنجره بیرون را نگاه می كرد.
به پسر
#خیره شد و خیال پردازی را مثل همیشه شروع كرد:
چه# پسر جذابی! حتی از نیمرخ هم معلومه. اون
#موهای مرتب شونه شده و اون
#فك استخونی. سه تیغه هم كه كرده حتما
#ادوكلن خوشبویی هم زده... چقدر
#عینك آفتابی بهش میاد... یعنی داره به چی فكر می كنه؟
آدم كه اینقدر
#سمج به بیرون خیره نمیشه! لابد داره به
#نامزدش فكر می كنه... آره. حتما همین طوره. مطمئنم نامزدش هم مثل خودش
#جذابه. باید به هم بیان (كمی احساس حسادت)...
می دونم پسر یه
#پولداره... با دوستهاش قرار میذاره كه با هم برن شام بیرون. كلی با هم می خندند و از زندگی و
#جوونیشون لذت می برن؛ میرن پارتی، كافی شاپ، اسكی... چقدر
#خوشبخته!
یعنی خودش می دونه؟ می دونه كه باید قدر زندگیشو بدونه؟
دلش برای خودش
#سوخت. احساس كرد چقدر تنهاست و چقدر بدشانس است و چقدر زندگی به او
#بدهكار است. احساس بدبختی كرد.
#كاش پسر زودتر پیاده می شد...
ایستگاه بعد كه
#اتوبوس نگه داشت، پسر از
#جایش بلند شد.
مشتاقانه نگاهش كرد،
#قد بلند و خوش تیپ بود.
پسر با
#گام های نا استوار به سمت در اتوبوس رفت. مكثی كرد و چیزی را كه در دست داشت باز كرد... یك، دو، سه و چهار ...
#لوله های استوانه ای باریك به هم پیوستند و یك عصای سفید رنگ را تشكیل دادند ...
از آن به بعد دیگر هرگز عینك آفتابی را با
#عینك سیاه اشتباه نگرفت و به خاطر چیزهایی كه داشت
#خدا را شكر كرد...
#پایگاه_اجتماعی_مجردان_انقلابی
@mojaradan