دختر است !
کوچک و نحیف و ظریف...
زودرنج است و دلش نوازشی پدرانه میخواهد. عروسکی که بابا برای تولد او خریده را با غروری بی حد به دوستانش نشان میدهد و میگوید: بابایی برام خریده. قشنگه؟
صبح ها با صدای گرم و مردانهی پدر از خواب بر میخیزد. شب ها با نوازش پدر به خواب میرود.
کافیست کسی به او حرفی بزند که به مذاقش خوش نیاید. عالم را در هم میکشد و آنقدر کنار گوش پدر، از دنیا و مافیها گلایه میکند که آرام بگیرد. پدر هم اما کارش را خوب بلد است. اخمی در هم میکشد و میگوید : کی اذیتت کرده حسابشو برسم؟
همین جمله کافیست تا دختر دلش آرام بگیرد، دلش غنج برود، حالش خوب بشود !
دختر است. اصلا انگار دختر با پدر معنا پیدا میکند و پدر نیز با داشتن دختر، طعم شیرین پدر بودن را حقیقی تر میچشد.
دخترها باباییاند. کافیست پدر ظهر ها از در قدم به خانه بگذارد. آن وقت است که دختر از تمام عالم و آدم برای بابا تعریف میکند. از مدرسه، از معلم، از اینکه امروز زنگ دوم را مبصر کلاس بوده است، از اینکه مادرش برایش دامن چین دار جدید خریده است. از بحث و جدلی که با برادر کوچک ترش داشته است... و پدر با چشمانی غرقِ اشتیاق، صحبتهای دختر را میشنود و هرگز خسته نمیشود(:🌿
حالا اما دخترکی، پدر را به وطن بخشیده و دیگر سایهی امن پدر را روی سر ندارد. او پدر را فدا کرد برای امنیت و آرامش این خاک... ما برای وطن، برای حرم، برای دین، برای اسلام، چه کردیم؟
دستِ دختر شهید جهاندیده، در دستانِ پدر ملت، امام خامنهای مدظلهالعالی(:
نویسنده: یک طلبه دهه هشتادی
⇨
@monster80_90