🏠 مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت خانه اش گرفت 🔥 و سوخت. رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی 🌊 در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانه‌اش فرو ریخت. 🍃شیخ را ترس برداشت و سراغ عارف شهر رفت و راز این همه بدبیاری و را‌ سوال کرد. 🔻ابوسعید ابوالخیر گفت: خودت می‌دانی که اگر این همه مصیبت را الهی بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست. 🍃 شیخ گفت: تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیه‌ای که بر تو وارد شده است. شیخ گفت: 🔻 روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت که، خدایا مادرم شده است و عمر خود را کرده است، کاش می‌مرد و من مال پدرم را زودتر تصاحب می‌کردم. 🍃 زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای لحظه‌ای شدی که می‌توانستی، خانه پدری‌ات را بفروشی و خانه بزرگتری بخری. تمام این بلاها به خاطر این افکار توست. 😭 مرد گریست و سر در سجده گذاشت و گفت: خدایا من فقط فکر شدن کردم، با من چنین کردی اگر می‌شدم چه می‌کردی⁉️!! سر بر سجده گذاشت و کرد. ✅ @montazar