☕🍁 ببیند. تا به حال تصادف های زیادی درست در این مکان رخ داده بود. | در کنار هم قدم می زدند و گاهی مبینا سوالی می پرسید که عاطفه جوابش را می داد. با رسیدن به چهار راه قرارشان، مبينا رو به عاطفه گفت: مواظب دل نازکت باش عاطی! هر کسی لیاقت این رو نداره که صاحب قلب مهربونت بشه. اشک در چشمانش حلقه زد. به خودش برای داشتن چنین دوستی، افتخار می کرد. باهم خداحافظی کردند و مبینا به خانه رفت.| مقصد عاطفه اما کمی دور تر بود. مثل همیشه به کار هایش فکر می کرد؛ به کارهایی که باید در دفترش می نوشت. دلش برای دفترش تنگ شده بود. دلش می خواست از آقای میم دل بکند و او را در گوشه ترین قسمت قلبش خاک کند. اما مغز و قلبش برای اولین بار یکی شده بودند. هر دوی آن ها با پا فشاری به او می فهماندند که نباید تسلیم شود. بعد از پیدا کردن کلید در کیفش که به قول سکینه خانم بازار شام بود، در را باز کرد و بدون ایجاد کوچک ترین صدایی وارد شد. به ساعتش نگاهی انداخت که ساعت سه را نشان می داد؛ مطمئن بود که ابوالفضل خواب است بعد از خوردن نهار سرد شده ای که حوصله ی گرم کردنش را نداشت، به اتاقش رفت. دلش هوای کتاب خواندن کرده بود. کتابی از کتابخانه ی کوچک اتاقش انتخاب کرد. "ازدواج به سبک شهدا" این کتاب هدیه ای بود که دوستش روز تولد به او داده بود. با بسم اللهی شروع به خواندن کرد. چیز هایی که در کتاب نوشته شده بودند، برایش غير قابل باور بودند. هر صفحه ای از کتاب خاطره ای از نوع ازدواج شهدا به روایت همسر هایشان بود.