خدا را صدا زد و گفت: خدا جونم! هستی دیگه نه؟! می دونی که؟ سپردم به خودت. اما باز سنگینی حرف هایی که از ابتدای زندگی اش تا به الان به او زده شده بود، روی دلش سنگینی می کرد. همدمی می خواست که ساعت ها بشیند و برایش از زندگی تلخش بگوید. مگر همدمی جز دفترش داشت؟ این لحظه نیاز و دل کردن با خدایی داشت که مرحم تنهایی هایش بود. فقط خدا بود می توانست او را آرام کند. خواست اتاق را به قصد وضو ترک کند که چیزی در دلش تکان خورد. تحمل توهین دیگری را نداشت؛ چشمانش را دور تا دور اتاق چرخاند و روی لیوان آبی که روی میزش بود، ثابت نگه داشت. اللهޔالله لبخندی زد و گفت: خدا جونم مرسی که حواست به همه چیز هست! با تمام سختی، وضویش را با همان یک لیوان آب گرفت و بعد از پهن کرده سجاده و سر کردن چادر، مشغول خواندن نماز شد. اواخر رکعت دوم بود که احساس کرد اتاق مانند چرخ و فلک دور سرش می چرخد. ناگهان با صدای بدی، روی زمین سقوط کرد. تمام بدنش درد می کرد اما نمی توانست نمازش را نصفه رها کند. سعی کرد بلند شود که توانی در خودش ندید. زیر لب آیه الکرسی را خواند و بعد از جمع کردن جانماز، بالشتی از روی تخت برداشت و همان کنار دراز کشید. دلیل حال الانش را نمی دانست؛ اولین بار بود که این اتفاق برایش می افتاد. چشمانش را بست سعی کرد ذهنش را خالی سازد که صدای تلفن مانع از آسودگی از افکارش شد با تمام توانش خود را به میزش رساند و تلفنش را برداشت. با دیدن پیامک همراه اول، چشمانش را از حرص روی هم فشرد. آن را بر روی حالت