#لیلی_سر_به_هوا ☕🍁
#قسمت_بیست_نه
پایین رفت و کتانی
پوسید.
کشید، انگار نه انگار که همین صبح با هم بودند. نهال دوستی که خیلی وقت از جوانه زدن آن نمیگذشت اما رشدش باور نکردنی بود. در کنار ماشین ایستادند و از نصف روزی که هم را ندیده بودند، صحبت کردند. با باز کردن ماشین توسط پدرش در ماشین را باز کردند و سوار شدند. با سوار شدن مادر و پدر ،عاطفه مبینا با خوش رویی با آن احوال پرسی کرد
به طرف ،مسجد که فاصله ی زیادی هم از خانه ی آن ها نداشت، به راه افتادند؛ سکینه خانم و آقا محمد مشغول صحبت بودند و آن دو هم برای هم شکلک در میاوردند و خندهی آرامی سر می دادند از ماشین پیاده شدند و با خواندن فاتحه ای برای تمام خفتگان مسجد، وارد آن شدند
هردو به احترام مادر ،عاطفه کنار ایستادند با فرو رفتن آرنج مبینا در پهلویش با درد آمیخته در خشم به او نگاهی انداخت و گفت: چته؟ پهلوم سوراخ شد.
زیادی نازک نارنجی شدیا؛ باید کم کم آب بندیت کنم.
- زرتو بزن دراز جان
مبينا اخم ساختگی کرد و :گفت از موضوع اصلی دور شدیم؛ "میم" داره
نگاهت می
عاطفه با بهت و چشمانی که کم مانده بود از حدقه بیرون بزنند، به او نگاه کرد و دندان هایش را روی هم سابید.
- مبينا مبينا دعا كن باهم تنها نشیم الان میگی؟ وقتی کلا آبروم رفت کف پام؟
- تقصیر خودته، حواسم رو پرت کردی
این را گفت و با قهر رو برگرداند و جلو تر حرکت کرد عاطفه که از خجالت گرمش شده بود سعی کرد متین وار به دنبال او برود که پایش به سنگ قبر نزدیک.
سنگ قبر نزدیک آن جا گیر کرد و نزدیک بود بر زمین سقول کند که
تعادلش را حفظ کند
#ادامه_دارد
💞