راز پیراهن
قسمت شصت و یک:
ون مشکی رنگ با سرعت به پیش میرفت و از پیچ و خم خیابان های شهر می گذشت، تکان تکان های ماشین باعث شد که حلما بهوش بیاید، آرام چشمانش را باز کرد و خیره به سقف خاکستری رنگ ماشین شد و زیر لب تکرار کرد ژینوووس... ژینوس
آرام سرش را برگرداند و متوجه مرد کناری اش شد، اندکی جا خورد و کمی خودش را بهم کشید و صاف سرجایش نشست و با تعجب و ترس اطرافش را دوباره برانداز کرد و گفت: اینجا کجاست؟م...م.. من اینجا چکار می کنم؟!
زری سرش را از بین صندلی ها بیرون آورد به طوریکه حلما به راحتی او را میدید و با نیشخندی گفت: فعلا که توی ماشین ما هستید، نترس جای بدی نمیبریمت، بهت خوش میگذره و با قهقه سرش را برگرداند.
حلما که بدنش از ترس به رعشه افتاده بود با لکنت گفت: ش... ش.. شما!!! زری خانم!! وااای خدای من! ژینوس....
قلب حلما مانند گنجشککی ترس خود را محکم به قفس تنش می کوبید، ذهن حلما هنگ کرده بود، اندکی تمرکز لازم داشت.
او می خواست اتفاقات اخیر را پشت سر هم بچیند تا به نتیجه برسد..
جلسه احضار روح.... گم شدن ژینوس... و بعد از مدتها پیدا شدن جسم بی جان ژینوس..... و حالا هم خودش در ماشینی ناشناس به همراه زری...
این نشانه خوبی نبود و حسی ناشناخته به حلما تلنگر میزد که خطری بزرگ در کمین اوست، خطری که بی شک جان ژینوس را گرفته...
حلما گیج بود و ناگهان یاد وحید افتاد... نور امیدی در دلش پیدا شد، تا اونجایی که یادش می آمد وحید همراهش بود، پس حتما وحید میدونه که اون الان اینجاست..
ناگهان با فکری بدنش یخ کرد، نکنه.. نکنه... نکنه بلایی سر وحید آوردن..
ادامه دارد...
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿