"سپس کمیت عرضه داشت: فدایت شوم! اگر بخواهید اجازه دهید سومین قصیده را بخوانم؟ فرمود: بخوان بعد از خاندن کمیت، امام فرمود: ای جوان! از آن اتاق بدره ای بیرون آور به کمیت بده، جابر می گوید: پس بدره ای بیرون آورد وبه کمیت داد.  کمیت گفت: فدایت شوم، به خدا قسم! من شما را به خاطر دنیا دوست نمی دارم واز این اشعار جز صله رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) وحقوقی که خداوند بر من قرار داده چیزی نخواستم. گوید: حضرت باقر (علیه السلام) برای او دعا کرد سپس فرمود: ای جوان این بدره ها را به جای خود بازگردان. جابر گوید: در دلم گفتم: به من فرمود: درهمی ندارم. وبرای کمیت سی هزار درهم امر فرمود!  گوید: آن گاه کمیت برخاست ورفت وبه آن حضرت عرض کردم: فدایت شوم! فرمودی: نزد من درهمی نیست با این حال برای کمیت سی هزار درهم امر کردی؟ فرمود: ای جابر! برخیز وبه آن اتاق برو. جابر گفت: بر خاستم وبه آن اتاق رفتم هیچ اثری از آن درهم ها نیافتم، به خدمت آن حضرت برگشتم. فرمود: ای جابر! آنچه از شما مخفی داشته ایم بیش از آن است که برای شما آشکار کرده ایم. سپس برخاست، دستم را گرفت وبه آن اتاق برد وبا پایش به زمین زد ناگاه چیزی شبیه گردن شتر از طلا بیرون آمد. سپس فرمود: ای جابر! این را بنگر وبه کسی - جز افراد مورد اطمینان از برادرانت - مگوی، خداوند بر آنچه بخواهیم ما را توانا ساخته، واگر بخواهیم زمین را برانیم این کار می کنیم(۸۷۱).