–چه تصادف شیرینی. جانم حورالعینم. سرم را پایین انداختم. –بیابریم، فقط ازاینجا بریم. کمیل دستم را گرفت تا بلند شوم. واقعا راه رفتن برایم سخت بود، کمی جلو تر یک تاکسی گرفت وسوار شدیم. راهی نبود تا جلوی شرکت ولی پای چلاق من قدرتی نداشت. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 @montazeraan_zohorr