🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 -ازاده...ازاده از اشپزخونه بیرون اومدم و گفتم:جانم -بیا اینجا ببین کمیل یه فیلم از خودش فرستاده با گفتن این حرف سمت نرگس رفتم و کنارش نشستم گوشی محمدو گرفت و سمت من اورد با دیدن چهره ی کمیل دلم ریخت -سلام خیلی خوشحالم که امسال عید هم خدا بهم فرصت داد ک باهاتون باشم هرچند نتونستم کنارتون باشم لحظه ی تحویل سال، ولی به یادتون بودم سر خاک کسی نشسته بود یکم سکوت کرد ودوربینشو سمت نوشته های قبر برد:اومدم سر خاک اقاجون از طرف همتون تبریک گفتم اشک های نرگس سرازیر شد ک دستشو گرفتم -مواظب خودتون باشید عیدو هم به همتون مخصوصا مادر عزیزم ک خانومانه بزرگمون کرد و به خاطر ما ازدواج نکرد تبریک میگم و دستشو میبوسم حوریه خانوم چشماش پر اشک شد که عمه خانوم گفت:نور به قبرت بباره داداش محمد زیر چشمی به نرگس ک داشت گریه میکرد نگاه کرد احساس کردم حالش گرفته شد جو سنگینی بینمون حاکم شد ندا خندید و سعی کرد جو رو عوض کنه:حالا عیده مطمئنم داییم دلش میخواد شما خوشحال به یادش باشید تا روح اونم شاد شه دست نرگسو گرفتم و سمت سرویس بردمش تا صورتشو بشوره -دلم برای پدرم تنگ شده ازاده خودشو تو بغلم انداخت -عزیزم اروم باش...به قول ندا اگه تو اینطوری گریه کنی پدرت مطمئنم روحش ناراحت و رنجیده میشه اشکاشو پاک کرد و گفت:میخوام براش یکم قران بخونم -باشه باهم میخونیم یاد پدر خودم افتادم و اهی کشیدم اونطور که من فهمیده بودم پدر ندا و نجمه خیلی وقت پیش از مادرشون طلاق گرفته بود و اونام تنها زندگی میکردند و هرازگاهی به پدرشون سرمیزدند ..... قران خیلی ارامش بخش بود جلدشو بوسیدم روی میز گذاشتم خواستم از اتاق برم بیرون که صدای زنگ ایفون بلند شد برای عمه خانوم مهمون اومده بود ترجیح دادم تو اتاق بمونم برای همین کنار نرگس نشستم که اونم قرآنشو تموم کرد و سجادشو جمع کرد -ساعت پنج شیش کمیل میرسه مشهد فکر کنم شب حرکت کنیم به ساعت نگاه کردم چهار بود هشت روزی بود که ندیده بودمش ولی برای من هشت سال گذشت به خودم و لباسام تو ایینه نگاه کردم نرگس از پشت بغلم کرد و گفت:بابا خشگلی اینقدر تو ایینه غرق نشو سکوت کردم که گفت: دل تنگ یاری خندیدم و نگامو به زمین دوختم -راستی ازاده بهش نگاه کردم که گفت:چرا به ابروهات تاحالا دست نزدی ناسلامتی عروسیا به ابروهام دست کشیدم و گفتم:اخه یاد نداشتم -بمنم میگفتی -روم نمیشد همتون از وجود من ناراحت بودید اونوقت میومدم پیشتون از ابروهام میگفتم خندید و گفت:اون موقع شاید ناراحت بودیم ولی الان من یکی که به وجودت عادت کردم و دوست دارم باشی مثل یه خواهر لبخند زدم که به ابروهام خیره شد و زیر لب گفت:یه ساعت دیگه کمیل میرسه میگم یه جوری ابروهاتو بردارم که غافل گیر بشه -نه ولش کن با حرص گفت:چی چی ولش کن ما باید کلی مهمونی بریم میخوای بقیه دست بندازنت که عروس ابروهاشو بر نداشته -اخه اینجا؟ -تو کاریت نباشه سراغ کیفش رفت و مشغول گشتن دنبال چیزی شد روی صندلی منتظر نشستم و مشغول بازی کردن با گوشه ی شالم شدم اگه کمیل بدش بیاد چی.... .... https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c