🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان داستانی رابطه 💖
قسمت یازدهم
نگاهم کرد و گفت: رایحه من میگم حالم بد...
اومدم پیش تو که یه کاری برام بکنی بعد تو بیشتر سرزنشم میکنی؟!!
کمی ابروهامو کشیدم تو هم و گفتم: خداروشکر کن که حالت بد! اگه حالت خوب بود که الان اینجا نبودی حتما جای بدی بودی!
این بدی حال بخاطر علتی که خودت بهتر میدونی ...!
بخاطر خطایی که کردی و راه اشتباهی که رفتی! اما لطف خدا نذاشت به نابودی برسی...
سمانه شاید الان خیلی داری عذاب میکشی بخاطر وضعیت الانت...
اما خودت بهتر میدونی بخاطر اشتباهت بوده!
میدونی سمانه جای خوشحالی داره که حالت بده...
کم ندیدم خانم هایی که این مسیر رو تا تهش رفتن و انگار نه انگار عین خیالشون نبود که به نا کجا آباد کشیده شدن!
اما تو مثل اونها نیستی که!
در این حد بی قید و بند!
خطای بزرگی کردی به نحوی داری جورش رو میکشی...
میدونم سخته اما سختیش بیشتر از کاری که کردی نیست...
گفت: رایحه بخدا مجتبی هم بی تقصیر نیست...
من یه خانمم...
نیاز دارم به محبت...
به عشق...
به دیده شدن...
گفتم: حرفت درسته!
اما کارت اشتباه بوده!
همونطوری که کار حامد اشتباه بوده !
بالا و پایین توی همه ی زندگی ها هست اما یه چیزی که ازش غفلت کردید این بوده که بین دو تا نامحرم شیطان همش بینشون محبته الکی بوجود میاره...
مدام طرف رو جذاب و خوب جلوه میده...
در حالی که تو واقعیت طرف اونقدرا هم جذاب و خوب نیست و دقیقا همین بالا و پایین ها رو در یه زندگی مشترک خواهد داشت!
بعد همین شیطان بین زن و شوهر (چون رابطشون حلال هست) مدااااام دعوا و کینه درست میکنه...
تا یجوری رابطشون رو خراب کنه...
تا جایی که از کار زیاد شوهرت که فقط بخاطر تو داره انجام میده، ضعف میسازه!
بی توجهی به تو رو تلقین می کنه!
بعد از یه رابطه ی حرام و کسی که هیچ کاری برات نکرده و فقط بهت پیام میده فرهاد میسازه! عشق میسازه!
ببین سمانه هر مسئله ای راه حل خودش رو داره از راه درست! نه هر راهی حتی توجه و عشق...
مثل این می مونه جوونی بگه من نیاز دارم، نیاز من یه نیاز طبیعیه!
حالا چه گرسنگی و تشنگی باشه!
چه نیاز به همسر و محبت...
بله درست میگه!
ولی راه پاسخ دادن به نیازش باید از راه درست باشه نه صرف جواب دادن به نیاز از هر راهی...
این قبل از اینکه یه حرف دینی باشه یه حرف منطقی و عقلیه سمانه متوجهی!
سرش رو با بغض تکون داد و گفت: من فکر نکنم هیچ وقت حالم خوب بشه رایحه...
نگاهش کردم و خودکارم رو گذاشتم روی میز و گفتم: حرفهایی که تا اینجا بهت زدم به عنوان یه دوست بود...
یه دوستی که آخر خیلی از این ماجراها رو شنیده و عینا موردهاش رو دیده!
اما برای بهتر شدن حال خودت بهترین کار جبرانه...
نامفهوم گفت: جبران چی!
چیزی نمونده که جبرانش کنم...
فرصتم تموم شده...
گفتم: فقط کسانی فرصت جبران ندارن که دیگه نفس نمی کشن پس تا زنده ای و نفس می کشی هنوز فرصت هست...
از بچگی بهمون گفتن: جبران یعنی وقتی کار بدی کردی در عوضش حسابی کار خوب کن ...
خدای خوبی داریم سمانه ...
یا مبدل سیئات بالحسنات از ویژگی های خاصشه...
منم سعی خودم رو میکنم کمکت کنم...
با شنیدن اين حرف به زمین خیره شد...
یکدفعه یاد نسرین افتادم و گفتم:
راستی نسرین چی شد...
تا جایی یادمه اون هم متاهل شده خبر داری در چه وضعیتیه!
نگاه سمانه از زمین فاصله گرفت و گفت: اون هنوز مشغول فعالیته...
سوالی پرسیدم: به نظرت چراااا اون درگیر چنین ماجرایی نشده؟؟!
ابروهاش رو داد بالا و گفت: نمیدونم حتما شوهر خوبی داره یا شایدم....!!!
بلند تکرار کردم: شوووهر خوووب یا شایدم...!!!!!
بعد گفتم: سمانه خدااایش واقعا برا خودت سوال نشده؟!
نگاهش رو متمرکز دیوار رو به رو کرد و گفت: اصلا دلم نمیخوادببینمش...
اصلا نمیخوام بدونم...
کاش اون روز هم نمی دیدمش...
کاش...
دیدم وضعیت روحیش خیلی خوب نیست بیشتر از این ذهنش رو درگیر نکردم سعی کردم کمی کمکش کنم و مسیر جدید و درستی رو بهش نشون بدم هر چند که شیشه ای که ترک برداشته و شکسته رو به سختی میشه بهم چسبوند...
ولی ذهن خودم درگیر شده بود چرا نسرین و سمانه یه مسیر رو میرن برای یه هدف مقدس...
برای موثر بودن...
برای کار فرهنگی کردن...
ولی یکی توی این مسیر می پیچه توی فرعی و میزنه به جاده خاکی که تهش دره ی خطرناکیه!
یکی هم هنوز داره با قوت ادامه میده!
واقعا قضیه از چه قراره؟!
از سمانه که نمیتونستم شماره ی نسرین رو بگیرم بعد از رفتنش به چند واسطه بالاخره شماره ی نسرین رو پیدا کردم و یه قرار ملاقات برای فردا باهاش گذاشتم باید تا قبل از جلسه ی روز سه شنبه با بچه ها می دیدمش...
خیلی سوالها داشتم که شاید گره اش رو نسرین می تونست باز کنه...
نویسنده: سیده زهرا بهادر
@montazeraan_zohorr