﷽🕊♥️ 🕊﷽
پادشاهی میخواست نخست وزیرش را
انتخاب کند از این رو چهار اندیشمند
بزرگ کشور فراخوانده شدند
آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان
گفت: در اتاق به روی شما بسته خواهد شد
و قفل اتاق قفلی معمولی نیست
و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد
تا زمانی که آن جدول را حل نکنید
نخواهید توانست قفل را باز کنید
اگر بتوانید مسئله را حل کنید
میتوانید در را باز کنید و بیرون بیائید
پادشاه بیرون رفت و در را بست
سه تن از آن چهار مرد
بلافاصله شروع به کار کردند
اعدادی روی قفل نوشته شده بود
آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد
شروع به کار کردند
نفر چهارم فقط در گوشهای نشسته بود!
آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است
او با چشمان بسته در گوشهای نشسته بود
و کاری نمیکرد
پس از مدتی او برخاست به طرف در رفت
در را هل داد در باز شد و بیرون رفت!!!
آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند
آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد
که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته
وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت
گفت: کار را بس کنید آزمون پایان یافته
و من نخست وزیرم را انتخاب کردم
آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند:
چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمیکرد
او فقط در گوشهای نشسته بود
او چگونه توانست مسئله را حل کند؟
مرد گفت: مسئلهای در کار نبود
من فقط نشستم و نخستین سؤال
و نکته اساسی این بود
که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟
لحظهای که این احساس را کردم
فقط در سکوت مراقبه کردم
کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم
که از کجا شروع کنم؟
نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی
خواهد پرسید این است که
آیا واقعأ مسألهای وجود دارد؟
چگونه میتوان آن را حل کرد؟
اگر سعی کنی آن را حل کنی
تا بینهایت به قهقرا خواهی رفت
هرگز از آن بیرون نخواهی رفت
پس من فقط رفتم که ببینم آیا در
واقعاً قفل است یا نه و دیدم قفل باز است
پادشاه گفت: آری، کلک در همین بود
در قفل نبود، قفل باز بود
من منتظر بودم که یکی از شما
پرسش واقعی را بپرسد
و شما شروع به حل آن کردید
در همین جا نکته را از دست دادید
اگر تمام عمرتان هم روی آن کار میکردید
نمیتوانستید آن را حل کنید
این مرد میداند که چگونه
در یک موقعیت هشیار باشد
پرسش درست را او مطرح کرد