🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان داستانی رابطه 💖
قسمت هفدهم
گفت: عه مریم!!! چرا هر چی من میگم جبهه می گیری خواهر!
مریم لبخندی زد و گفت: اشتباه نکن مهدیه جان خوب شما نکات مهمی میگی که من توضیحش رو میدم بعد نگاهی به جمع بچه ها انداخت و گفت: اینکه فکر کنیم حالا اینجا جمع شدیم تا یه سرگرمی برای خودمون درست کنیم و از بیکاری بیایم بیرون و برامون هم یه تنوعی بشه هم فکر کنیم داریم یه کار مفیدی می کنیم با این رویکرد به قول مهدیه با یه حساب دو دو تا چهارتا واضحه که پودر میشیم ما توی فضای مجازی در جنگیم! جنگ هم مرد میدون میخواد نه آدم بیکار!
با تاکید بیشتری ادامه داد: حواسمون باشه اگر مجهز نباشیم مجروح میشیم!
مهدیه نفس عمیقی کشید و گفت: خوب استاد تکلیف ما چیه!؟ توی این فضای آشوبکده و بی درو پیکر قراره ما چند تا خانم چه جوری بجنگیم؟!
ثریا از اون ور نیم نگاهی کرد و با خنده گفت: گفته باشم از همین الان پنجاه درصد جانبازی برای من توی این جنگ در نظر بگیرین! من هنوز شما توی میدون نبودین کلی تیر و ترکش خوردم! بعد برای تایید حرفش اومد آستینش رو بزنه بالا که صدای فاطمه دراومد و گفت: ثریا بحث جدیه! فکر نکنم الان جای چنین شوخی هایی باشه!
ثریا لبش رو گاز گرفت و کلا ساکت شد...
مریم مثلا خودش رو مشغول برگه هاش کرد که انگار چیزی نشنیده! من گفتم: بچه ها نکته ی جالبی ثریا گفت فقط یه مطلبی رو فراموش کرد! اینکه اگر توی فضای مجازی مجروح بشی جانباز محسوب نمیشی که هیچ! تمام اون جراحاتی که جسم و روحمون هم برداشته جانکاه و عذاب آور میشه! درسته الان ثریا داره شوخی میکنه ولی تک تکمون در این جمع میدونیم برای از بین بردن اون خالکوبی های دستش چه فلاکتی کشیده....
بعد نگاهم رو متمرکز سمت ثریا قرار دادم که حالا سرش پایین بود، خیلی جدی گفتم: ولی کمکی که ثریا می تونه بهمون کنه خیلی بیشتر از بقیه ی این جمع هست! چون تجربه ی تلخی داشته که دیگه لازم نیست خدای نکرده ما تجربه اش کنیم بعد هم با تاکید ادامه دادم: مگه غیر از اینه ثریا جان!
ثریا نفس عمیقی کشید و ترجیح داد فقط سرش را به نشانه ی تایید بالا و پایین کنه و حرفی نزنه...
مریم برای اینکه حال و هوای ثریا رو به جمع برگردونه گفت: خوب پس با این حساب ثریا خانم بگه اولین قدم چیه!
ثریا چند لحظه ای سکوت کرد بعد خیلی جدی نگاه جمع کرد و گفت: من بابت حرفم معذرت میخوام! رایحه درست میگه هنوز زجر اون روزها با من همراه! خدا کنه خدا ببخشه! اما بچه ها اولین قدم... اولین قدم خودشناسیه!
مهدیه با دست با یه حالت متعجب سرش رو خاروندن و گفت: خودشناسی! ثریا به نظرت نباید دشمن شناسی باشه!
ثریا گفت:نه مهدیه جان! نه تنها اینجا ! که هر فضایی اولین قدم شناخت خودمونه تا ضربه نخوریم!
مهدیه گفت: مثل مریم فلسفی حرف نزن! درست بگو ببینم چکار باید بکنیم!
مریم نگاهش رو به مهدیه متمرکز کرد و گفت: آغاااااااا دیواری کوتاهتر از دیوار ما پیدا نکردین از روش رد بشین! مهدیه چشمکی بهش زد و گفت: این به اون در!!!
ثریا ادامه داد: بچه ها این مسئله خیلی جدیه! اگه ندونین با خودتون چند چندین! بدجوری بهتون گل میزنن! جوری که توی نیمه ی اول باختتون قطعی میشه! باختی که من تا نیمه ی راه رفتم و اگه رایحه نبود معلوم نبود چی میشد!!!
وبعد هم ساکت شد...
مریم ادامه داد: آفرین ثریا چه نکته ی مهمی گفتی! اصلا برای اینکه بتونیم بهتر تقسیم کار کنیم باید این مسئله کاملا شفاف شده باشه! مثلا اگر احساساتی هستین یا جدی یا هر ویژگی دیگه ای که دارید باید مشخص باشه اینکه چی راجع به خودتون تصور می کنید نه! به قول رایحه جان ویژگی هایی که حقیقتا در واقعیت بروز میدید مهمه! بازم تاکید می کنم که دقت کنید چون میخوایم تقسیم کار کنیم!
ندا با حالت ناامیدی گفت: فکر کنم با این همه احساس سرشار من که رسوای جهانم بدون بررسی ویژگی هام، منو تدارکات چی بذارید!
یلدا که از اول جلسه ساکت بود و مشغول نوشتن با نگاه معنی داری گفت: امیدوارم من رو پشت خط نفرستید!!!
فاطمه چشمهاش رو ریز کرد و گفت: یلدا جان مهم نیست کجا باشیم، مهم اینه کار رو درست انجام بدیم!
یلدا با چشمهای قاطع و با قدرت و یه گارد خاص گفت: فاطمه خانم به قول حاج قاسم چه کسی چه می گوید مهم نیست، اینکه در خط باشیم اهمیت دارد!
نویسنده: سیده زهرا_بهادر