#ایلماه
#قسمت_پنجاه_هفتم🎬:
صبح زود بود، برخی از اهل کاروان که برای اقامه نماز صبح به حرم مطهر مشرف شده بودند، هنوز بازنگشته بودند.
ایلماه در اتاق را باز کرد و مانند دخترکی تخس جلوی در نشست تا اشعه هانور خورشید بر جانش بنشیند، او به خاطر نداشت آیا این کار را قبلا انجام میداده یا نه؟! اما از انجام آن لذت میبرد.
ایلماه به یاد شب گذشته افتاد که ننه سکینه تا صبح گریه کرد، دلش برای او می سوخت و نمی دانست آیا اینک در حرم امام، آرام گرفته است یانه؟!
ایلماه از یادآوری حرم امام، لبخندی محو روی لبانش نشست، براستی چه آرامشی در آن صحن و سرا جاری بود و چه زود امام رضا جوابش را داد، حالا او می دانست نامش ایلماه هست و از صحنه های محوی کخ با شنیدن نام پایتخت در ذهنش ایجاد شده بود، متوجه شد که گذشته او ربطی به پایتخت دارد.
ایلماه نفس عمیقی کشید، احساس سنگینی نگاهی روی خود را داشت، چشمش را در اطراف گرداند اما تک و توک مسافرانی را می دید که هر کدام بدون توجه به او مشغول کار خود بودند ولی حسش درست بود چون اصغر قرقی از کمی آن سوتر، درست پشت دیوار کوتاهی که اصطبل را از حیاط خاکی کاروانسرا جدا می کرد، پنهان شده بود و نگاهش مدام روی ایلماه بود.
ایلماه ریه هایش را از هوای خنک صبحگاهی پر کرد و ناگهان متوجه سوارانی شد که با شتاب وارد کاروانسرا شدند، لباس سواران نشان میداد که از قشون حکومت هستند.
ایلماه استثنائا اینبار طبق خواسته ننه سکینه که همیشه به او می گفت: دختر باید سنگین رنگین باشد و سایه اش را کسی نبیند، داخل اتاق شد و دو لنگه در را بهم آورد.
به سمت طاقچه دود زده اتاق رفت، آینه شکسته ای را که ننه سکینه مثل جانش از ان محافظت می کرد و اینک داخل طاقچه خود نمایی می کرد برداشت، دستی به ابروهای کمانی اش کشید، روسری گل گلی اش را که استاد قاسم برایش خریده بود و چهره اش را زیباتر از همیشه می کرد، روی سرش مرتب کرد که ناگهان درب اتاق را زدند و پشت سرش صدای نخراشیده مردی بلند شد: ننه سکینه های ننه سکینه!
ایلماه آینه را سر جای اولش قرار داد و با شتاب به سمت در رفت و لنگه های در را از هم گشود و همانطور که اخم هایش را در هم کشیده بود گفت: چه خبرتون آقا؟! بفرمایید
سرباز با تعجب نگاهی به ایلماه کرد و گفت: شما ننه سکینه هستید؟!
ایلماه با تحکمی در صدایش گفت: نه خیرررررر، من افسانه دختر ننه سکینه هستم، امرتون؟!
سرباز نیشش تا بنا گوش باز شد و گفت: پس فکر می کنم منظور خان زاده شما بودین...
ایلماه اخمهایش را در هم کشید وگفت: خان زاده؟!
سرباز دستی به سبیل پر پشتش کشید و گفت: آره دیگه، بهرام خان، پسر ارشد حکمران خراسان ما را اینجا فرستاده و تحفه ای قابل با پیغامی برایت فرستاده...
ایلماه تازه یاد جوانک دیروز در شکارگاه افتاد، حالا می فهمید که آن جوان پسر حاکم خراسان بوده و به نوعی شاهزاده محسوب میشه، پس با دستپاچگی گفت: چه تحفه ای فرستادن و چه پیغامی داده اند؟!
سرباز رویش را به کنارش کرد و فریاد زد: محرم آی محرم، اسب و تفنگ را بیار...
و خیلی زود اسبی سیاه و اصیل که از همان نگاه اول مشخص میشد از آن اسب های ناب است جلوی چشم ایلماه ظاهر شد و سرباز تفنگ شکار را هم به طرف ایلماه داد و گفت: اینها همان چیزهایی بود که از بهرام خان خواسته بودید، پیغام داد که قبل از ظهر در شکارگاه منتظرتان هست برای مسابقه
ایلماه که با دیدن اسب از خود بیخود شده بود، انگار او با اسبها پیوندی ناگسستنی داشت، پا بیرون گذاشت و همانطور که پوزه اسب را نوازش می کرد، سری تکان داد و گفت: باشد، تا ساعتی دیگر، در شکارگاه هستم.
سرباز احترامی گذاشت و همانطور که می خواست به سمت در کاروانسرا برود گفت: پس یادت نرود، حتما بیایی چون بهرام خان از آدم های بدقول بیزار است و آنها را سخت تنبیه می کند.
ایلماه که حالا خوشحال از داشتن اسبی زیبا و قوی و تفنگی سرپر، خنده ریزی کرد و زیر لب گفت: چه کنم امروز....چشمان همه را خیره خواهم کرد، نشان میدهم که یک زن می تواند بیش از مردان مهارت داشته باشد.
ایلماه سرخوشانه یال های اسب را با انگشتانش شانه می کرد و متوجه اصغر قرقی نبود که با حسادتی خاص به ایلماه و اسب و تفنگ نگاه می کرد.
ادامه دارد...
📝به قلم:طاهره سادات حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿