🌙🌼🌙🌼🌙🌼 🌼🌙🌼🌙🌼 🌙🌼🌙🌼 🌼🌙🌼 🌙🌼 🌼 رمان:عشق در یک نگاه ℙ𝕒𝕣𝕥:۷ یه هفته‌ای میشد که نرفته بودم حسینیه، چهارم محرم بود و من بیتاب،بیتابه رفتن به حسینیه ،بیتابه شور و شوق محرم ،توی این مدت خانم موسوی خیلی تماس گرفت که برم حسینیه ولی من هر بار یه بهونه ای می اوردم، دلم نمیخواست محیطی که من عاشقش بودم به گناه آلوده بشه دانشگاه هم هر موقع مراسم یا جلسه ای برای بسیج میذاشتن ،اگه اقای زمانی داخل اون مراسم بود نمیرفتم، یا به محض ورودش، از جلسه خارج میشدم. ولی باز هم حالم خوب نبود. باز هم فکرم درگیر بود شب و روزم فقط استغفار میکردم و از خدا طلب آمرزش میکردم یه روز زهرا اومد و گفت قراره معراج سه تا شهید بیارن. داشتم دیونه میشدم. یه دلم میگفت برو. یه دلم میگفت نرو. ولی تصمیمو گرفتم که برم توکل کردم به خدا و از همون شهدا خواستم کمکم کنن صبح با صدای زهرا بیدار شدم _نرگس پاشو دیر میشه _تو برو من خودم میام ‌ زهرا: _بیایییااااا،باز قسمتت نمیشه شهدا رو ببینی _باشه زهرا که رفت،تا یه ساعت داشتم با خودم کلنجار میرفتم که باید برم ،دیگه مهم نبود که اقای زمانی هست اونجا یا نه، مهم اون شهدا بودن که من باید برم ببینمشون و ازشون بخوام کمکم کنن، بلند شدم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم و چادرمو سرم کردم و رفتم توی راه سه تا گل نرگس خریدم، وقتی رسیدم، رفتم یه گوشه ای ایستادم و نگاه میکردم، صدای مداحی ،به گوشم میرسید با شنیدنش اشک از چشمام جاری شد شهادتون مبارک، به آرزوتون رسیدین یه دفعه چشمم به اقای زمانی افتاد چفیه رو گذاشت روی صورتشو گریه میکرد. شونه های لرزانشو از دور میتونستم ببینم بعد از اینکه آقایون وداعشون تمام شد، خانما رفتن سمت شهدا، منم چادرمو مرتب کردم و رفتم سمتشون رسیدم به تابوت هاا، گلا رو گذاشتم روی هر تابوت، به عکسای روی تابون نگاه میکردم که چقدر جووون بودن ،چه طور تونستن از آرزوهاشون،بگذرن و برن، شاید شهادت هم از آرزوهاشون بوده زانوهام سست شد و نشستم روی زمین سرمو گذاشتم روی تابوت ،بغض گلمو آزاد کردم، توی ایو همه صدا ها ،صدای گریه ی منو کسی نمیشنید «سلام شهدا، شما که میدونین من دختر کثیفی نیستم،کمکم کنین،کمکم کنین از این منجلاب گناه بیرون بیام دارم داغون میشم.» بعد از کمی درد و دل کردن، بلند شدمو خودمو از جمعیت بیرون کشیدم، یه دفعه چشمم به آقای زمانی افتاد، در یه قدمی من بود اقای زمانی تا منو دید: _سلام خانم اصغری انگار لال شده بودم و چیزی نگفتم و از کنارش رد شدم، یه تاکسی گرفتم و رفتم سمت خونه، نزدیکای غروب بود که زهرا اومد خونه، منم تو پذیرایی نشسته بودم و تلوزیون نگاه میکردم زهرا: _سلام مامان: _سلام مادر زهرا: _خانم خانمااا سلام کردمااا،جواب سلام واجبه! یه دفعه یاد سلام آقای زمانی افتادم ،چقدر کار زشتی کردم که جوابشو ندادم. زهرا اومد کنارم _کجایی خواهر من ،حواست نیستااا، مشخصه عاشق شدی _همینجام زهرا: _چرا نیومدی معراج؟ _اومدم زهرا: _جدی؟ من چرا ندیدمت _تو اون شلوغی منو چه جوری میخواستی پیدا کنی؟ زهرا: _اره راست میگی ،بین اون همه چادری، تو رو پیدا کردن کار حضرت فیل بود حالا یه خبر خوش بدم ؟ _اره بگو شاید حال این روزامو بهتر کنه زهرا: _خانم موسوی گفت بعد محرم، میخوان چند نفرو ببرن کربلا البته لیست افراد و نوشت گفت قرعه کشی میکنن _من اینقدر گناه دارم که اقا نگام نمیکنه چه برسه ببره منو به حرمش زهرا: _ععع نرگس،این حرفا از تو بعیده،حالا امشب بابا بیاد ببینیم اول اجازه میده یا نه _باشه هر کاری دوست داری انجام بده شب بابا اومد خونه،موقع شام بود که زهرا موضوع رو گفت بابا: _زهرا جان ،من دستم خالیه الان،وگرنه از خدامم بود که بفرستمتون کربلا زهرا: _بابا جون پول نمیگیرن که، قرعه‌کشی میکنن با هزینه خودشون میبرن مامان: _جدی؟ چه خوب؟ ان‌شاءالله که اسمتون بیافته بابا: _باشه بابا ،میتونین برین _بابا جون ،هنوز معلوم نیست اسممون بیافته یا نه ، زهرا: _من که دلم روشنه اسممون میافته بابا: ان‌شاءالله ادامه دارد.... نویسنده: فاطمه باقری 🌼 🌙🌼 🌼🌙🌼 🌙🌼🌙🌼 🌼🌙🌼🌙🌼 🌙🌼🌙🌼🌙🌼