🤍☁️🤍☁️🤍☁️ ☁️🤍☁️🤍☁️ 🤍☁️🤍☁️ ☁️🤍☁️ 🤍☁️ ☁️ رمان: لبخند بهشتی 𝙿𝚊𝚛𝚝:𝟾𝟸 لبخندم پهن تر میشود +مطمئن باشید شما حتی لایق تر از من هستید . نگاهش را به من میدوزد و لبخند آرامش را کش میدهد _ان‌شاالله که هر دو جزو بهترین و پاکترین بنده های خدا باشیم . با صدای سلما تازه حوایم جمع اطراف نمیشود _عروس رفته گل بچینه . عاقد تکرار میکند و این بار حنانه میگوید +عروس زیر لفظی میخواد خاله شیرین کله قند ها را به دست مادرم مبدهد و جعبه قرمز رنگی را از کیفش بیرون میکشد و در آن را باز میکند.گردن بند زیبایی از آن بیرون میکشد و جلو می آید تا آن را به گردنم بیاندازد.گردن بندی که از آن یک توپ طلایی رنگ آویزان است.بعد از تشکر و انداختن گردنبند عاقد مجذا میگوید _برای بار سوم میگویم. دوشیزه مکرمه سرکار خانم نورای رضایی ، آیا وکیلم شما را با مهریه ی معلوم به عقد دائم جناب آقای سجاد رضایی دربیاورم ؟ چشم از آیات میگیرم و بعد از اینکه زیر لب صلواتی میفرستم میگویم +با اجازه آقا امام زمان ، پدرم و مادرم و بزرگترا بله صدای کِیل و دست زدن بقیه بلند میشود و بعد همه باهم صلوات میفرستند . نوبت به سجاد میرسد . بعد از اینکه عاقد از او هم رضایت میگیرد مجددا دست میزنند و صلوات میفرستند . نگاهم را به سجاد میدوزم . دوباره اشک های شوق به چشم هایم حجوم می آورند . باور نمیکنم به خواسته ام رسیده ام . حالا دیگر او سجاد نوراست و من نورای سجادم . برای هم شدیم ، پیوند آسمانیمان در حرم حضرت معصومه بسته شد و تا ابد برای هم شدیم . سجاد نگاهم میکند . دیگر بی هیچ خجالت و مهابایی به چشم های هم خیره میشویم . خاله شیرین تور را جمع میکند و خاک قند های مانده در طور را روی سر سلما و حنانه میریزد _بریزم سرتون بختتون باز بشه ، خوشبخت بشید و بعد چشمکی حواله شان میکند . با بلند شدن صدای شکایت سلما و حنانه همه میخندیم . خاله شیرین خطاب به ما میگوید _الان هر دعایی دارید بکنید ، بهترین وقت و دعا حتما مستجاب میشه هر دو دست به دعا بلند میکنیم . در دل برای خوشبختی و درمان بیماری سجاد دعا میکنم . سجاد انگار چیزی به یاد می آورد _یه حاجتی دارم ، دعا کنید به حاجتم برسم . لبخند میزنم و سر تکان میدهم و در دل برای او هم دعا میکنم . ترجیح میدهم بعدا بپرسم که حاجتش چیست . چند آیه آخر سوره نورا را میخوانیم و بعد قرآن را میبندیم . قرآن را میبوسم و به دست خاله شیرین میدهم . همه جلو می آیند و تبریک میگویند و با من و سجاد رو بوسی میکنند .بعد از اینکه از همه تشکر میکنیم شهریار جلو می آید و آرام کنار گوش من و شهریار میگوید _مبارکه ، دینتون کامل شد لبخند میزنم و تشکر میکنم . سجاد هم اورا در آغوش میگیرد و چیز هایی زیر گوش هم زمزمه میکنند و میخندند . این صمیمی بودنشان را دوست دارم بعد از اینکه صفحه های مشخص شده را امضا میکنیم بلاخره از اتاق پیوند آسمانی خارج میشویم و به سمت ضریح حرکت میکنیم . قرار بر این شد برنامه ی ولیمه را فردا برای ناهار برگزار کنند تا اقوامی که بخاطر دوری راه نتوانسته بودند در مراسم شرکت کنند روز ولیمه حضور داشته باشند . من و سجاد از بقیه جدا میشویم و قرار بر این میشود که خودمان به تهران برگردیم . نگاهم را به سجاد و بعد به گنبد میدوزم . سجاد با دقت سر تا پایم را میکاود _چادر مشکی نیاوردی؟ نگاهش میکنم +چرا آوردم ، برم تو عوض میکنم . لبخند میزند و سر تکان میدهد _خوبه ، اخه هم چادر سفیده و زود کثیف میشه ، هم خیلی جلب توجه میکنه . لبخند میزنم و ذوق زده نگاهش میکنم . از هم جدا میشویم و داخل میرویم .از حضرت معصومه برای خوشبختی و دوام زندگیمان کمک میخواهم و بعد از تعوض چادرم بیرون میروم . سجاد را از دور میبینم و برایش دست تکان میدهم .با لبخند به سمتش میرود . سجاد ذوق زده مدام نگاهم میکند . با کنجکاوی نگاهش میکنم +چیزی شده ؟ سر تکان میدهد _۳ تا خبر خوب دارم لبخند مهربانی میزنم +خب بگو _هنوز وقتش نشده یکم دیگه صبر کن گرچه صبر برایم خیلی سخت است اما به زور جلوی خودم را میگیرم تا سجاد به وقتش بگوید .بعد از چند دقیقه پیاده روی به پارکینگ میرسیم ، نگاهم را میگردان و با لب و لوچه ای آویزان میگویم +پس ماشین عمو محمود کو ؟ سجاد لبخند میزند و به راهش ادامه میدهد _حتما رفتن دیگه با چشم هایی که از تعجب شده نگاهش میکنم و آب دهانم را با شدت قورت میدهم +پس ما الان با چی برگردیم تهران ؟ با تاکسی ؟ سری به نشانه نفی تکان میدهد و با آرامش نگاهم میکند . نمیدانم این آرامشش خوب است یا نه . به پراید سفید رنگی اشاره میکند _ما قراره با اون بریم نگاهش به ماشین می اندازم +اون که ماشین .... ادامه دارد... نویسنده؛ مریم بانو https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ☁️ 🤍☁️ ☁️🤍☁️ 🤍☁️🤍☁️ ☁️🤍☁️🤍☁️ 🤍☁️🤍☁️🤍☁️