💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚 💚 رمان:مدافع عشق #𝐏𝐚𝐫𝐭𝟏𝟓 خیره به اینه قدی اتاقم لبخندی از رضایت مےزنم. روسری سورمه ای رنگم را لبنانـے مےبندم و چادرم را روی سرم مرتب میڪنم! صدای ِاف ِاف و این قلب من اسـت ڪه مےایسـتد! سـمت پنجره میدوم، خم میشـوم و توی ڪوچه را نگاه میڪنم. زهراخانوم جعبه شـیرینی را دست حاج حسین میدهد. دختری قد بلند ڪنارشان ایستاده حتما زینب است! فاطمه مدام ورجه و ورجه میڪند! "اونم حتمن داره ذوق مرگ میشه" نگاهم دنبال توسـت! از پشـت صـندوق عقچ ماشینتان یک دسته گل بزرگ پر از رزهای صورتی و قرمز بیرون مےاوری. چقدر خوشتیپ شده ای... قلبم چنان در سینه میڪوبد ڪه اگر هر لحظه دهانم را باز کنم طرف مقابل میتواند ان را در حلقم بوضوح ببیند! *** سرت پایین است و با گلهای قالی ور میروی! یک ربع است که همینجور ساکت و سربه زیری! دوست دارم محکم سرم را به دیوار بکوبم. بلاخره بعد از مکث طولانـےمیپرسی: یا من شروع ڪنم شما؟ _ اول شما! صدایت را صاف و اهسته شروع میڪنـے. _ راستش... خیلـے باخودم فکر کردم که اومدن من به اینجا درسته یا نه! ممکنه بعدازین جلسه هر اتفاقی بیفته... خب... من بخاطر اونیڪه شما فڪر میڪنید اینجا نیومدم! بهت زده نگاهت میکنم... _ یعنی چی؟؟؟ _ خب." ِمن و ِمن میڪنی" _ من مدتهاســـت تصـــمیم دارم برم جنگ!.. برای دفاع! پدرم مخالفت میڪنه.. و به هیچ عنوان رضـــایت نمیده. از هر دری وارد شـــدم. خب... حرفش اینکه... با استرس بین حرفت میپرم: _ حرفشون چیه؟!! _ ازدواج کنم! بعد برم. یعنی فکر میکنه اگر ازدواج کنم پابند میشم و دیگه نمیرم... خودش جبهه رفته اما.... نمیدونم!! جسـارته این حرف، اما... من میخوام کمکم کنید.... حس میکردم رفتار شـما با من یطور خاصـه. اگر اینقدر زود اقدام کردم... برای این بود که میخواستم زود برم. " گیج و گنگ نگاهت میکنم". _ ببخشید نمیفهمم! _ اگر قبول کنید... میخواستم بریم و بخانواده بگیم اول یه صیغه محرمیت خونده شه... موقت! اینجوری اسم من توی شناسنامه شما نمیره. _ اینطوری اسمن، عرفا و شرعا همه ما رو زن و شوهر میدونن.. _ اما... من میرم جنگ و ... و شما میتونید بعد از من ازدواج کنید! چون نه اسمی رفته... نه چیز خاصی! کسی هم بپرسه. میشه گـفت برای اشنایـی بوده و بهم خورده!! یچیز مثل ازدواج سوری " باورم نمیشود این همان علــــےاکبراست! دهانم خشک شده و تنها با ترس نگاهت میکنم... ترس ازینڪه چقدر با ان چیزی که از تو در ذهنم داشتم فاصله داری"!! _ شاید فکر کنید میخوام شما رو مثل پله زیر پا بزارم و بالا برم! اما نه.! من فقط کمک میخوام. گونه هایم داغ میشوند. با پشت دست قطرات اشکم را پاک میکنم. یک ماهه که در یر این مسعله ام!.. که اگر بگم چی میشه!؟؟؟ در دلم میگویم چیزی نشد... تنها قلب من شکست!...اما چقدر عجیب که کلمه کلمه ات جای تلخی برایم شیرین بود! تو میخواهے از قفس بپری! پدرت بالت رابسته! و من شرط رهایـے توام...! ذهنم انقدر در یر میشود که چیزی جز سکوت در پاسخت نمیگویم!! _ چیزی نمیگید؟؟... حق دارید هر چی میخواید بگید!!... ازدواج کردن بد نیست! فقط نمیخوام اگر توفیق شهادت نصیبم شد... زن و بچم تنها بمونن. درسته خدا بالا سر شونه! اما خیلـےسخته... خیلی...! من که قصد موندن ندارم چرا چند نفرم اسیر خودم کنم؟؟ نمیدانم چرا میپرانم: _ اگر عاشق شید چی؟؟!!! جمله ام مثل سرعت گیر هیجانت را خفه میکند! شوکه نگاهم میکنی! این اولین بار است که مستقیم چشمهایم را نگاه میکنی و من تا عمق جانم میسوزم! بخودت می ایـے و نگاهت را میگردانـے. جواب میدهیـ: _ کسی که عاشقه...دوباره عاشق نمیشه! " میدانم عاشق پریدنـے! اما... چه میشود عشق من درسینه ات باشد و بعد بپری " گویـےحرف دلم را از سڪوتم میخوانـے… _ من اگر ڪمڪ خواستم... واقعا کمک میخوام! نه یه مانع!.... از جنس عاشقـے! " بـےاختیار لبخند میزنم... ضنمیتوانم این فرصت را از دست بدهم. شـــاید هر کس که فکرم را بخواند بگوید دختر تو چقـدر احمقی... اما... اما من فقط این را درک میکنم! که قرار اســـت مال من باشـے!!... شاید کوتاه... شاید... من این فرصت را... یا نه بهتر است بگویم من تو را به جان میخرم!! حتی سوری ادامه دارد... نویسنده:محیا سادات هاشمی 💚 🌱💚 💚🌱💚🌱 🌱💚🌱💚🌱💚 💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱