🌸🌸🌸🌸🌸
💖رمان داستانی رابطه 💖
قسمت ششم
نگاهش کردم و گفتم: ببینید نگرانی شما جز بیشتر کردن مشکل کار دیگه ای نمیکنه! نگرانی تا جایی خوبه که انسان رو به سمت راه حل سوق بده از اونجا به بعد دیگه فقط باید تمرکز کرد و با مدیریت مسئله رو حل کرد! الحمدالله هم خودتون هم همسرتون تحصیل کرده اید پس خیلی راحت تر میشه قضیه رو به خوبی مدیریت کرد!
ببینید با این کاری که گفتم دو حالت بوجود میاد اولی هر چند که خیلی محاله اینکه طرف قبول کنه و بگه باشه و بیاد خواستگاری که خوب اگر این اتفاق بیفته که معمولا بعید! باز هم نباید هول کنید با یه سری راهکارها و تست های شخصیت شناسی و اینها با همراهی دخترتون میشه مسئله رو حل کرد اما اتفاق دوم که احتمالش خیلی بالاست اینه که یا طرف بی خیال میشه یا فرصت و زمان میخواد یا با وعده دادن شروع به تحریک عاطفی دخترتون میکنه که رابطه ادامه داشته باشه! در هر کدوم از این حالت ها چون شما الان در جریان هستید با یه سری ترفندهای دقیق می تونید دخترون رو قانع کنید که چنین موردی مناسب ازدواج نیست!
سرش رو انداخت پایین و گفت: خانم دکتر ببخشیداا ولی بچه های امروزین اگه خدای نکرده گفت خوب من میخوام باهاش دوست باشم چی ! و گوله گوله اشک از چشمهاش ریخت...
حق داشت آخه مادره...
درک و همدلی توی چنین شرایط سختی کار راحتی نیست اما شدنیه...
با آرامش و اطمینان نگاهش کردم و گفتم اون هم مشکلی نیست! خوبیه بچه های امروزی اینه قدرت عقل بالایی دارند اگه منطقی و روانشناسی بهشون بگیم: چرا باید نه به دوست پسر یا دختر گفت راحت می پذیرن!
متاسفانه چون گاهی بد گفته شده!
گاهی کم گفته شده!
گاهی حتی نادرست گفته شده! یه گاردی نسبت به این مسئله هست که خدا خودش حلش کرده و اون رجوع کردن به عقله...
چشمهاش رو متمرکز نگاهم کرد و گفت: واقعا میشه! آخه من از نظر دینی خیلی بهش گفتم اما...یعنی میشه یه جوری گفت که سارا قبول کنه! خوب اصلا من کی سارا رو بیارم تا شما باهاش صحبت کنید چون فکر می کنم از شما بهتر بپذیره امکانش هست خانم دکتر؟
گفتم: وقتی رابطه ی دین از عقل جدا بشه مشکل شروع میشه و به همین خاطر پذیرش سخت میشه! خود خدا گفته حتی برای پذیرش دین از عقل استفاده کنید که متوجه باشید کار احساسی نمی کنید و مسیر درست رو انتخاب می کنید...
به هر حال برای دیدن دخترتون با خانم امیری هماهنگ کنید بعد نگاهی به ساعت انداختم دیر وقت بود و باید می رفتم خونه...
گفتم: امیدوارم تونسته باشم کمکتون کنم ولی الان دیگه وقت ندارم اگر نیاز به صحبت بیشتر بود با خانم امیری هماهنگ کنید...
کلی تشکر کرد و الحمدالله حالش بهتر شده بود...
بعد از رفتنش واقعا بعد از یه روز سنگین کاری نیاز به شنیدن حرفهای خوب داشتم تا شارژ خالی شده ی باطری روحم جایگزین بشه!
پرونده ها رو جمع و جور کردم و چادرم رو پوشیدم و به سمت ماشین راه افتادم...
ذهنم درگیر شده بود و داشتم فکر میکردم
شیطون چه صبری داره ؟؟؟
پله به پله!
یواش یواش!
هفته به هفته!
شااااید یه آجر الان بزاره و آجر دوم رو چند هفته یا چند ماه بعد تا همون دختری که جواب پسرا رو نمیداد الان شب و روزش شده یک پسر مجازی! پسری که نمی شناسه اما بهش دل می بنده! پسری که ندیده ولی وابسته اش شده! پسری که هیچ مسئولیت جسمی و روحی توی زندگی این دختر نداره اما ذهنش رو درگیر کرده! تا جایی که بدون فکر حاضر هر کاری برای رسیدن بهش بکنه غافل از اینکه این یه فضای مجازی و رسیدنی در کار نیست!
بدون شک اینا یکدفعه اتفاق نمی افته!
یواش_یواش
آهسته_آهسته
و قدم به قدم
به اینجا میرسه!
با همین افکار مسیر محل کار تا خونه رو طی کردم...
رسیدم خونه محسن هنوز نیومده بود...
احسان اومد استقبالم پسر نوجوان من...
سلام مامان خانم خسته نباشی...
دستی به سرش کشیدم و گفتم: سلامت باشی چه خبر آقاااا؟! بابا زنگ نزده ؟خبری نیست!
لبخندی زد و گفت: نه خبری هم نیست...
تا لباسهام رو عوض کردم و دستی به سر و روم کشیدم احسان مشغول گوشیش شد تا تکالیفش رو برای معلمشون بفرسته...
یکدفعه با دیدن گوشی دست احسان تنم لرزید!
نکنه احسان هم درگیر چنین فضای مه آلودی بشه!
یعنی ممکنه وقتی همه چیز از محبت گرفته تا امکانات مهیا باشه و تامین، انسان باز هم به خطا بره!
نویسنده: سیده زهرا بهادر