بوسید سرم را که بگوید نگران بود دنبال کسی بود که خود غافل از آن بود دل بود و گرفتار وفایی که به سر نیست من بودم و یاری که دلش با دگران بود هرشب جگرم سوخت از این عشق خیالی این سیل جگرسوز که از دیده روان بود من ساکن کوی توام و از تو چه دورم میسوزم از این عشق که در برزخ جان بود هرچند بگویم که تو را دوست ندارم چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است