منتظران ظهور
#رمان_اورا #پارت_۵۷ - دیوونه تا تو حاضر بشی وایسه جلو در؟؟ بیاد باهم صبحونه میخوریم بعد میرید دی
چشماشو خون گرفته بود 😰 داد زد : باز کن در این خراب شده رو 😡 با ترس درو باز کردم از توی حیاط داد و هوارش بلند شد ... - ترنم ... چه خبره تو این خراب شده 😡 چه غلطی داری میکنی تو؟؟ رفتم طرفش قبل اینکه بخوام چیزی بگم هلم داد تو خونه و اومد تو ! - چرا لال شدی؟؟ این عوضی کی بود اومد تو؟؟ 😡 - عرشیا ... - زهر مار ... مرض کوفت میگم این کی بود؟؟ 😤 - داداش مرجانه - باشه ، من خرم 😡 مرجان و میلاد بدو بدو اومدن سمت ما . چشم عرشیا که به میلاد افتاد ، خیز برداشت طرفش و یقشو گرفت میلاد هلش داد و باهم درگیر شدن دست و پام یخ زده بود . مرجان داشت سکته میکرد و سعی داشت جلوی عرشیا رو بگیره . سر و صورت هردوشون خونی شده بود 😰 تمام توانمو جمع کردم و داد زدم - عرشیاااااا گمشوووو بیرووووون 😡 یه دفعه هردوشون وایسادن، عرشیا همینطور که نفس نفس میزد اومد سمتم ... - من پدر تو رو در میارم ... حالا به من خیانت میکنی دختره ی ... دستمو بردم بالا ، میخواستم بزنم تو گوشش که دستمو تو هوا گرفت و پیچوند ... دادم رفت هوا 😖 - نکن 😭 شکست 😫 میلاد اومد طرفمون و دستمو از دست عرشیا کشید بیرون . - نشنیدی چی گفت؟؟ 😡 گفت گمشو بیرون ! هررررری !! عرشیا مثل یه گرگ زخمی نگام کرد و با چشماش برام خط و نشون کشید یه نگاهم به میلاد انداخت - حساب تو هم بمونه سرفرصت شازده ! اینو گفت و رفت ...! قلبم داشت از دهنم میزد بیرون همونجا نشستم و زدم زیر گریه 😭 روم نمیشد تو چشمای مرجان و میلاد نگاه کنم. نیم ساعتی سه تامون ساکت نشستیم. با شرمندگی ازشون معذرت خواهی کردم و هرچی از دهنم درمیومد به عرشیا گفتم. 📿 @montazeranezohoor_e_mahdi 📿