#رمان_اورا
#پارت_۱۶
آخرین بار ، تابستون که رفته بودیم خونه مامان بزرگ قیمه و قرمه سبزی و فسنجون خورده بودم .
چقدر دلم برای مامان بزرگم تنگ شد ...
به یاد همون روز قرمه سبزی و دوغ سفارش دادم و با ولع تمام غذا رو بلعیدم 😋
حتی یادم رفت چندتا چشم زل زدن و با تعجب دارن غذا خوردنمو نگاه میکنن 😕
احتمالاً پیش خودشون فکر کردن ده روزی هست که آب و غذا بهم نرسیده 😂
بعد از اینکه سیر شدم دو سه پرس هم قیمه و فسنجون سفارش دادم که فریزشون کنم برای فردا و پس فردام 😊
وقتی رسیدم بابا رو مبل خوابش برده بود و مامان داشت ظرفا رو تو ماشین ظرفشویی میچید .
با دیدنم اخمی کرد 😠
- معلومه کجایی؟ کلی صبر کردیم بیای باهم غذا بخوریم ...
بقیه کارات کم بود ، شب دیر اومدنم بهش اضافه شد !
- دیر از باشگاه درومدم ، گشنم بود. رفتم یه رستوران شاممو همونجا خوردم ، یکم دیر شد. معذرت ... 🙏
تازه غذای فردامم با خودم آوردم !
و جلوی چشمای از تعجب گرد شده ی مامان ، غذاها رو گذاشتم فریزر !
📿
@montazeranezohoor_e_mahdi 📿