🖤🥀🖤🥀 🥀🖤🥀 🖤🥀 🥀 ماجــرای قیام امام حسین ع💚 🥀🥀🥀🥀 ــ هر آنچه خداى بزرگ بخواهد، همان مى شود. ما به آنچه خداوند برايمان مقدّر نموده است، راضى هستيم.🥀🥀🥀🥀 آرى، امام حسين(عليه السلام)، باخبر مى شود كه يزيد به ابن زياد نامه نوشته و از او خواسته است تا كوفه را آرام كند و اينك ابن زياد، آن جلاّد خون آشام 🥀🥀🥀به كوفه آمده است و مردم را به بيعت با يزيد خوانده است.🥀🥀🥀 ابن زياد براى اينكه خوش خدمتى خود را به يزيد ثابت كند،🥀🥀🥀 لشكر بزرگى را به مرزهاى عراق فرستاده است. آن لشكر راه ها را محاصره كرده اند و هر رفت و آمدى را كنترل مى كنند.🥀🥀🥀 آن مرد عرب، اين خبرها را مى دهد و از ما جدا مى شود.🥀🥀🥀 اين خبرها همه را نگران كرده است. به راستى، در كوفه چه خبر است؟🥀🥀🥀 مسلم بن عقيل در چه حال است؟ آيا مردم پيمان خود را شكسته اند؟ معلوم نيست اين خبر درست باشد.🥀🥀🥀 آرى اگر اين خبر درست بود، حتماً مسلم بن عقيل نماينده امام، از كوفه بازمى گشت و به امام خبر مى داد.🥀🥀🥀 ما سخن امام را فراموش نكرده ايم كه وقتى مسلم مى خواست به كوفه برود، به او فرمود: "اگر مردم كوفه را يار و ياور ما نيافتى با عجله باز گرد". پس چرا از مسلم هيچ خبرى نيست؟🥀🥀🥀 چرا از قَيْس هيچ خبرى نيامد؟ اكنون اين دو فرستاده امام، كجا هستند و چه مى كنند؟🥀🥀🥀🥀 امروز، دوشنبه بيست و يكم ذى الحجّه است.🥀🥀🥀 ما در نزديكى هاى منزل "زَرُود" هستيم.🥀🥀🥀 جايى كه فقط ريگ است و شنزار. چند نفر زودتر از ما در اين جا منزل كرده اند. آن مرد را مى شناسى كه كنار خيمه اش ايستاده است؟🥀🥀🥀 او زُهيْر نام دارد و طرفدار عثمان، خليفه سوم است و تاكنون با امام حسين(عليه السلام) ميانه خوبى نداشته است.🥀🥀🥀 صداى زنگ شترها به گوش زُهيْر مى رسد. آرى، كاروان امام حسين(عليه السلام) به اين جا مى رسد.🥀🥀🥀 زُهير با ناراحتى وارد خيمه مى شود و به همسرش مى گويد: "نمى خواستم هرگز با حسين هم منزل شوم، امّا نشد. از خدا خواستم هرگز او را نبينم، امّا نشد".🥀🥀🥀🥀 همسر زُهيْر از سخن شوهرش تعجّب مى كند و چيزى نمى گويد. ولى در دل خود به شوهرش مى گويد: 🥀🥀🥀"آخر تو چه مسلمانى هستى كه تنها يادگار پيامبرت را دوست ندارى؟"، امّا نبايد الآن با شوهرش سخن بگويد. بايد صبر كند تا زمان مناسب فرا رسد.🥀🥀🥀 وقتى همسر زُهيْر زينب(عليها السلام) را مى بيند، دلباخته او مى شود و از خدا مى خواهد كه همراه زينب(عليها السلام) باشد. او مى بيند كه امام حسين(عليه السلام)ياران كمى دارد. او آرزو دارد كه شوهرش از ياران آن حضرت بشود.🥀🥀🥀 به راستى چه كارى از من بر مى آيد؟🥀🥀🥀 شوهرم كه حرف مرا نمى پذيرد. خدايا! چه مى شود🥀🥀🥀 كه همسرم را عاشق حسين(عليه السلام) كنى! خدايا! اين كاروان سعادت از كنارمان مى گذرد. نگذار كه ما بى بهره بمانيم.🥀🥀🥀 ساعتى مى گذرد. امام حسين(عليه السلام) نگاهش به خيمه زُهير مى افتد: ــ آن خيمه كيست؟🥀🥀 ــ خيمه زُهير است.🥀🥀 ــ چه كسى پيام مرا به او مى رساند؟🥀🥀🥀 ــ آقا! من آماده ام تا به خيمه اش بروم. ــ خدا خيرت بدهد. برو و سلام مرا به او برسان و بگو كه فرزند پيامبر(صلى الله عليه وآله)، تو را مى خواند.🥀🥀🥀 فرستاده امام حركت مى كند. زُهير همراه همسرش سر سفره غذا نشسته است. مى خواهد اوّلين لقمه غذا را به دهان بگذارد كه اين صدا را مى شنود: "سلام اى زُهير! حسين تو را فرا مى خواند".🥀🥀🥀 همسر زُهير نگران است. چرا شوهرش جواب نمى دهد.🥀🥀🥀 دست زُهير مى لرزد. قلبش به تندى مى تپد. او در دو راهى رفتن و نرفتن مانده است كه كدام را انتخاب كند. عرق سرد بر پيشانى او مى نشيند.🥀🥀🥀 اين همان لحظه اى است كه از آن مى ترسيد. اكنون همسر زُهير فرصت را غنيمت مى شمارد و با خواهش به او مى گويد: "🥀🥀🥀"مرد، با تو هستم، چرا جواب نمى دهى؟ حسينِ فاطمه تو را مى خواند و تو سكوت كرده اى؟ برخيز! ديدن حسين كه ضرر ندارد. برخيز و مرد باش! مگر غربت او را نمى بينى".🥀🥀🥀 .. 🥀 🖤🥀 🥀🖤🥀 🖤🥀🖤🥀