کار ما از کار بگذشت و طبیبان را بگو چون که دل دیوانه شد عاقل چه داند حال او من دگر در مانده ام درمان درد من کجاست تا به کی باید عزیزم از تو سازم جستجو با طلوع آفتاب جمعه دل روشن شود با غروبش باز ماند یک دل بی آبرو در پی تو گشته ام رسوا بیابانی شدم گشته ام من یک جهان منزل به منزل کو به کو مردمم با طعنه گویند عسکری مولات کو تو کنی من را شماتت بر سر احوال سو من سزاوار نه اما سخت عاشق گشته ام ره ندارد رخ نمایی بر بدان از هیچ رو؟ چهارم آذر نود و چهار