☀️درقبرستان دارالسّلام شیراز قبریست معروف به: قبرِسرباز امام زمان عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف؛ که با گذشتِ بیش ازشصت سال ازعمرِش؛هنوز گذرزمان نتوانسته طراوتش را ازبین ببرد، در حالی که تمام قبرهای اطراف آن با گذشت زمان فرسوده؛متروکه وقدیمی شده اند. آری؛این قبر متعلق به جوانی است اهل خوی؛که درزمان رضاخانِ ملعون به خدمتِ سربازی فراخوانده میشود ولی بادرست عمل کردن به دستورات خداوندمتعال؛ وفرمایشاتِ قرآن واهلبیت (علیهم السّلام) موردِ لطف وعنایاتِ عجیبِ آقاامام زمان علیه السّلام ومادرشان حضرت فاطمه صلوات اللّه وسلامه علیه قرارگرفته والگوی زیبا وکم نظیری برای همه شیعیان وخصوصاجوانان میگردد. مردمِ متدیّن واصیلِ شیراز؛اورا بنام سربازِگمنام می شناسندوبرسرِ قبرِ او حاضرشده؛عرضِ حاجت میکنند وماجرای زندگیِ این سربازِ گمنامِ امام زمان علیه السّلام، دربین ایشان معروف است. نویسنده ی کتاب مسجد مقدس جمکران؛آقای عبدالرّحیم سرافراز شیرازی سرگذشت زندگی ایشان را اینگونه نقل می کند: درزمان مرحوم حاج شیخ محمّدحسین محلّاتی(جدّ مرحوم آیت الله حاج شیخ بهاءالدّینِ محلّاتی) شخصی با لباس کهنه ویک کوله پشتی وارد مدرسه خانِ شیراز(که جزء مدارِسِ حوزه علمیّه بوده)می شود و از خادمِ این مدرسه علمیّه؛اطاقی می خواهد. خادم به او می گوید: باید از مدیرِاصلیِ مدرسه درخواستِ اتاق بکنی ومن کاره ای نیستم. مدیرِمحترمِ مدرسه هم در برابرِ درخواست آن شخص می گوید: اینجا مدرسه ی علمیّه است و تنها به طلبه های علوم دینی؛اتاق وحجره می دهیم. اوهم می گوید: این را میدانم ولی در عین حال؛عاجزانه از شما اتاقی می خواهم که فقط چند روزی دراینجا بمانم و زود زحمت را کم کنم. مدیرِمدرسه ناخودآگاه؛به اراده الهی دربرابرِ درخواستِ این شخصِ تازه وارد؛ تسلیم میشود ودستور میدهد که به او اتاقی بدهند؛ تا او استفاده کندو در رفاه باشد. بالاخره مهمانِ تازه وارد؛داخلِ اتاق میشود و درب حجره را به روی خود می بنددو با کسی هم رفت و آمد نمی کند. ازطرفی خادم مدرسه هم طبق معمول، شبها درِ مدرسه را قفل می کرده وخودش هم بعداز سرکشی به اطراف وداخل مدرسه؛ برای استراحت به اتاقش رفته و می خوابیده است. ولی همه روزه صبحِ بسیارزود، که از خواب بر میخواسته؛مشاهده میکند که در باز است!!! پیرمردِ خادم شبِ بعد با دقّتِ بیشتر درِ حوزه علمیه را قفل میکند ولی بازهم؛فرداصبح با درِ باز مواجِه میشود. این جریان تاسه روز ادامه پیدامیکند و بالاخره متحیّر وسرگردان میگردد (چون بجز خودش ومدیرِ مدرسه،کسی کلیدنداشته). او به ناچار،قضیه را به مدیرِ مدرسه می گوید. مدیرهم به خادمِ مدرسه میگوید: امشب در را قفل کن و کلید را نزد من بیاور؛ تا خودم قضیه را پیگیری کنم. اللّه اکبر!!!! فرداصبح باز هم مدیر می بیندکه،درِ مدرسه باز است و کسی از مدرسه بیرون رفته است... وهمگی بخاطر اینکه این اتفاق از شبی که آن شخصِ تازه وارد؛ به مدرسه آمده؛ افتاده است به او مظنون می شوند. خلاصه موضوع را پیگیری میکنندومتوجه می شوندکه درست است؛و کسی که بدونِ داشتنِ کلید،شبها از مدرسه بیرون می رود همان شخصِ تازه وارداست.... مدیرِمدرسه با خودش می گوید: حتمادر کارِ این مرد؛ِسِرّی هست ولی موضوع را نزد خود مخفی نگه می دارد. او روزها نزدِ آن شخص رفته و به او اظهار علاقه می کند و از او می خواهد که لباسهایش را به او بدهد تا آنها رابرایش بشوید و تقاضامیکندکه با طلاب رفت و آمد کند، اما او از همه اینها اِبا می کند(قبول نمیکند)و میگوید من نمیخواهم مزاحم کسی بشوم وبرای انجامِ کارهایم نیز به کسی نیازی ندارم. مدتی بر این مِنوال می گذرد تا اینکه یک شب، خودِاین شخص؛ آقای محلاتی ومدیرِمدرسه رابه حجره اش دعوت می کند و به آنها می گوید: چون عمر من به آخر رسیده، قصه ای دارم برای شما نقل می کنم؛فقط خواهش میکنم مرا درمحلّ خوبی دفن کنید. او قصّه زندگی اش را اینگونه تعریف میکند: اسم من عبدُالغفّار؛مشهور به مشهدی جونی؛اهل خوی و سرباز هستم. من وقتی که در ارتش خدمت سربازی را می گذراندم،یک روز؛بخاطرِ کاری پیش فرمانده مان رفتم وتقاضایم را گفتم. افسرِ فرمانده ما که خودش مسلمان نبودومیدانست من شیعه هستم؛شروع به جسارت وبی احترامی نمود ومرا تحقیر میکرد. در آخر هم؛نه تنها کارم را راه نینداخت بلکه باکمالِ بی شرمی؛به حضرتِ فاطمه زهراءسلام اللّه علیها؛جسارت و بی احترامی کرد، منهم که تاآن لحظه سکوت کرده بودم؛ناگهان از خود بی خود شدم ودنیا پیش چشمم تیره وتارشد. گفتم تاالان هرچه به خودم بی احترامی کردی وتحقیرم کردی؛تحمل کردم اما حالا که به سروَرِزنانِ دوعالم و مادرِسادات؛حضرت زهراء سلام اللّه علیها،جسارت کردی دیگر تحمل نمیکنم. خونم به جوش آمدوچون کنارِدستم چاقویی بودو من و او باهم تنها بودیم؛آن کارد را برداشتم ودر شکمش فرو بردم واو را کشتم. لحظه ای به خود آمدم که کار از کار گذشته بود و با جنازه نَحسِ او