رفتـیم‌در‌خونه‌ی‌خانواده‌شهیدی‌خبر‌بدیم که‌بیایید‌استخونای‌شهیدتونو‌تحویل‌بگیرید در‌زدیم؛دختر‌خانومی‌اومد‌درو‌باز‌کرد گفتم؛شما‌با‌این‌شهید‌بزرگوار‌‌نسبتی‌دارید؟ چطور‌مگه؟ بابامہ.. گفتم‌پیکرشو‌پیدا‌کردن،میخوان‌پنجشنبه‌ظهر‌ بیارنش‌زد‌زیر‌گریه‌و‌گفت: یه‌خواهشی‌دارم،حالا‌که‌بعد‌این‌همه‌سال‌اومده میشه‌به‌جای‌ظهر‌پنجشنبه، شب‌جمعه‌بیاریدش..😢!؟ شب‌جمعه‌تابوتو‌با‌استخونا‌بردیم‌به‌همون‌آدرس تا‌رسیدیم‌دیدیم‌کوچه‌چراغونی‌کردن ریسه‌کشیدن.. کوچه‌شلوغه‌‌و‌مردم‌میان‌و‌میرن رفتیم‌جلو‌و‌پرسیدیم‌. اینجا‌چه‌خبررره..!؟ گفتن‌؛عروسی‌دختر‌این‌خونه‌است! تا‌اومدیم‌برگردیم‌،دیدیم دختره‌با‌چادر‌دوید‌تو‌کوچه‌و‌داد‌میزد؛ بابامو‌کجا‌میبرید؟نبریدش..😭 یه‌عمر‌آرزو‌داشتم‌که‌بابام‌سر‌سفره‌عقدم‌باشه من‌مهمونی‌گرفتم‌بابام‌بیارید.. باباشو‌بردیم‌،چهار‌تا‌تیکه‌استخوون‌گذاشت کنار‌سفره‌ی‌عقد.. خداروشکر‌که‌مهمان‌منی‌امشب‌،بابا‌ استخوون‌دست‌باباشو‌برداشت کشید‌رو‌سرش‌و‌گفت؛بابا‌جون‌ ببین‌دخترت‌عروس‌شده عـاقد؛برای‌بار‌سوم‌میپرسم؛ عروس‌خانوم‌وکیلم؟ با‌اجازه‌پدرم‌بله✋🏻؛