یک ساعت بود که روی یک جمله قفل کرده بودم و هیچجوره منظورش رو نمیفهمیدم!
"هرکس تو این دنیا،از خدا بیشتر لذت ببره و از دنیا سود بیشتری ببره،
خدا بیشتر بهش پاداش میده!"
هرچیزی که تو این دفتر نوشته شده بود،در نهایت به خدا ختم میشد.
اما خدایی که اینجا نوشته بود،
با خدایی که راجع بهش شنیده بودم خیلی فرق داشت!
تا جایی که فکر کردم داره راجع به یه خدای جدید صحبت میکنه!!😕
حالا هم واقعا متوجه این جمله نمیشدم!
خدایی که همه چیز رو حروم کرده و هر جا که حرف از خوشی میشه،آتیش جهنمش رو به رخ آدم میکشه،
اصلا با این جمله،جور در نمیومد!!
بعد از یک ساعت تلاش،با ناامیدی رفتم صفحه ی بعد دفترچه.📖
"واسه همین خدا بدش میاد تو کم لذت ببری!
واسه همین لذت های سطحی رو برات ممنوع کرده و گفته اگر بری طرفشون،
میندازمت تو آتیش!
خب خدا تو رو برای لذت های خیلی بزرگ آفریده.
اما اگر خودت رو محدود به تمایلات سطحی و بی ارزش کردی، یعنی لیاقت نداری لذت های بزرگ و در انتها بهشت رو بچشی!
پس همون بهتر که بندازدت تو جهنم!!"
حرفهاش دلم رو یهجوری میکرد ولی نمیفهمیدم یعنی چی!!
منظورش از لذت عمیق و بزرگ چی بود؟؟
نماز و روزه و اینجور چیزا حتما!!؟😏
غرق تو فکر و نوشتن بودم که با صدای زنگ از جا پریدم!
مرجان بود!
با کلی هله هوله ، اومده بود ببینه حالم خوب شده یا نه!
-دیشب واقعا حالت بد بودا!
داشتی چرت و پرت میگفتی!!😂
-چرا؟!
-همون حرفایی که میزدی دیگه!
آرامش و رنج و...😂
-چرت و پرت نبود مرجان.
ببین من تازگیا دارم یه چیزایی میفهمم،
خودمم نمیدونم دقیق چی به چیه،
اما هرچی که هست حرفای خوبیه!
آرومم میکنه!
-چه خوب!
از کجا اومدن این حرفا؟
از کی شنیدی؟
-خب اونش مهم نیست!
مهم اینه احساس میکنم همون چیزیه که دنبالش بودم!
-اوهوم...
بهرحال باید با یچیز سرگرم بشی دیگه!
راستی آخر این هفته فرهاد یه مهمونی داره،عااااااالی!😍
حیفه از دست بره،بیا باهم بریم.
-فرهاد !!فرهاد کیه؟
-ترنم!😒
دارم ازت ناامید میشما!
اون روز داشتم برای دیوار تعریف میکردم پس؟!
-اهان!ببخشید اینقدر زیادن آدم یادش میره خب!😅
-خب حالا!میای؟؟
-نه بابا!کجا بیام؟
-خوش میگذره دیوونه!یه نگاه به قیافت بنداز!
بیا بریم یکم سرحال بشی
خوش میگذره ها!😌
-قیافم چشه مگه؟
اتفاقا تازگیا خیلی بهترم!
-کلا مشکوک میزنی تو تازگی!😒
آسه میری،آسه میای،
ما رو هم که غریبه میدونی!
بلند شدم و رفتم طرفش.
-عهههه!این چه حرفیه دیوونه؟!
مگه من عزیزتر از توهم دارم!؟
کم کم داشت دیرم میشد،
دستای مرجان رو کشیدم و رفتیم اتاق.
چشماش از تعجب گرد شده بود!
-اینا چیه چسبوندی در و دیوار!!؟؟
-چیزای خوب!
بیخیال!
منم میخوام برم جایی.
صبرکن حاضر شم،تورو هم برسونم.
-کجا میخوای بری!؟
-جای خاصی نمیرم.
حالا شاید یه روز همه چی رو برات تعریف کردم!
با دیدن لباسایی که پوشیدم میخواست شاخ دربیاره!
-اییییینا چیهههه؟
دیوونه مگه لباس نداری تو!؟
-چرا.ولی برای جایی که میخوام برم،همینا خوبه
-وای ترنم داری منو دیوونه میکنی!
میشه کلا بگی قضیه چیه!؟
رفتم سمت میز آرایشم اما با دیدن برگه ی روی آینه
«لذت سطحی»،
نفس عمیق کشیدم و با لبخند مرجان رو نگاه کردم!
-دارم یه زندگی جدید میسازم!
همین!
پاشو بریم!
بازم دست مرجان رو که با چشم و دهن گرد منو نگاه میکرد،کشیدم و رفتیم بیرون!