🍃
#پارت_صد_و_سه_و_صد_چهار
💕 دختر بسیجی 💕
با خارج شدن مامان از شرکت، آرام که روبه رو ی من وایستاده بود نگاهش رو ازم
دزد ید و خیلی سریع ازم فاصله گرفت و به سمت اتاق کارش پا تند کرد و من با
لبخند رفتنش رو تماشا کردم.
نفسم رو سرخوشانه بیرون دادم و وارد اتاق خودم شدم و پرهام رو دید م که هنوزم با
کلافگی رو ی میز دنبال برگ های که گفته بود می گرده.
در اتاق رو بستم و در حالی که بهش نزدیک می شدم گفتم : پرهام تو نمی خو ای بگی چته؟
لبخند بی جونی زد و گفت:گفتم که چیزیم نیست خیلی هم خوبم.
_من که می دونم یه چیز ی هست، اگه نمی خو ای بگی چته، نگو! ولی من رو
احمق فرض نکن.
چیزی نگفت و من هم پشت میز کارم نشستم و برگه ای که یک ساعت دنبالش
می گشت و نمی دیدش رو از رو ی میز برداشتم و به طرفش گرفتمش که برگه
رو از دستم گرفت و بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت: حالا کی قراره بری
خواستگاریش؟!
خودم رو ر وی صندلی رها کردم و جواب دادم: هنوز که هیچی معلوم نیست! نمیدونم نظر آرام چیه و چجور ی باید در این مورد باهاش حرف بزنم اصلا نمیدونم
حسی که من بهش دارم رو او هم نسبت به من داره ی ا نه!
_داره
گیج نگاهش کردم که نگاه غمگینش رو بهم دوخت و گفت: او هم دوستت داره.
_تو از کجا می دونی؟!
_تجربه ی بودن با کیسا ی مختلف بهم یاد داده که حتی از نگاه دختر خوددار ی
مثل آرام هم بتونم عشق رو بخونم.
خودت هم باید فهمیده با شی که رفتار آرام باهات دیگه مثل قبل نیست.
پرهام با گفتن این حرف از اتاق خارج شد و من با بستن چشمام به رفتارهای اخیر
آرام فکر کردم و به دنبال پیدا کردن نشانه ای از عشق به مقایسه ی نوع نگاهش
توی این روزا با نگاه ها ی اوایل استخدامش مشغول شدم.
گر چه من توی این موارد به زیرکی پرهام نبودم و لی با د قیق شدن توی حرفا
و رفتاره آرام این رو فهمیدم که او هم نسبت به من یه حسایی داره.
چند روز ی از اومدن مامان به شرکت گذشت و تو ی خونه بیشتر از قبل حرف آرام
به گوش میر سید.
مامان همه اش ازم میپر سید که بلاخره با آرام حرف زدم یا نه و بی صبرانه
منتظر بود بشنوه که باهاش حرف زدم و قرار خاستگاری رو بزاره ولی جواب من همه
اش یک جمله بود:هنوز نتونستم بهش بگم!
تا اینکه مامان یه شب انقدر توی گوشم خوند که باید
زودتر با آرام حرف بزنم و جواب آرام رو بهش بدم که خسته شدم و بر ای اینکه دست
از سرم برداره به دروغ گفتم که با آرام حرف زدم و او هم گفته که من رو دوست داره.
اون شب مامان دیگه چیزی ازم نپرسید و یه جورایی دست از سرم برداشت ولی فرداش وقت ی از شرکت به خونه برگشتم و به محض ورودم به خونه با خوشحالی
بهم خبر داد که با مادر آرام تماس گرفته و قرار خاستگاری رو برا ی آخرهفته گذاشته.
با شنیدن این خبر سر مامان غر زدم که چرا عجله کرده و قبلش با من مشورت نکرده
و لی ته دلم خوشحال بودم و برای ر سیدن آخر هفته لحظه شمار ی می کردم.
صبح روز چهارشنبه بود و من پشت میز کارم نشسته بودم و سرم به برر سی میزا ن آمار بازدهی روزانه ی شرکت گرم بود که تقه ای به در خورد و من بدون ا ینکه
نگاهم رو از مانیتو ر بگیرم بفرمایید گفتم و به ادامه ی کارم مشغول شدم.
با باز و بسته شدن در و ساکت بودن شخصی که وارد شده بود نگاهم رو از مانیتور
گرفتم و به چهر ه ی اخمو و عصبی آرام چشم دوختم.
مدتی رو من با تعجب و او با اخمای تو ی هم به هم نگاه کردیم تا اینکه من پر سیدم: کاری داشتی؟
جلوتر اومد و گفت : اومدم ازتون بخوام قرار آخر هفته رو کنسل کنین!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم :چرا؟! چیزی شده؟
با عصبانیت بهم توپید : شما پیش خودتون چی فکر کرد ین؟!.... فکر کردین
چون رئ یس من هستین و یه بار نجاتم دادین و تو ی درمان برادرم بهمون لطف
کردین من از خدامه که باهاتون ازدواج کنم و بدون اینکه حتی یک کلمه به من بگین قرار خاستگاری گذاشتین!؟
_من همچین فکری نکردم.
_پس چی؟ چرا یه همچین قراری رو گذاشتین.
با صدای بلندی جواب دادم: برای اینکه فکر کردم تو هم بهم علاقه داری.
_شما فقط فکر کردین و به ا ین نتیجه ر سیدین؟
به چشماش زل زدم و با لحن آرومی گفتم : یعنی می خو ای بگی هیچ علاقه ای
به من نداری!
لپا ش گل انداخت و با پایین انداختن سرش جواب داد: علاقه! به تنهایی کافی
نیست.
این اعترافش به دوست داشتن من خیلی به مزاغم خوش اومد و با لبخند رو ی لبم
پر سیدم: منظورت چیه که کافی نیست؟
کمی مکث کرد و با لحن آرومی جواب داد: خودتون بهتر می دونید یه دنیا فاصله اس بین دنیا ی من و دنیا ی شما!
میز رو دور زدم و با وایستاد ن رو به روش گفتم : ولی من این فاصله رو از بین میبرم و دنیامون رو یکی میکنم.
#ادامه_دارد...